۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

مسائل سیاسی اجتماعی

از مجموعه آثار کارل مارکس و فردریش انگلس

انتشارات سوسیالیزم

برگردان : بیژن

چاپ اول در ایران زمستان 1358

فهرست

طبقات لازم و طبقات زائد اجتماعی ……………………… انگلس

تحلیلی از زمان ……………………………………………… مارکس

درباره انحطاط فئودالیسم و اعتلای بورژوازی .……………انگلس

قیام مه 1849 ………………………………………………… انگلس

پیام به کنگره بین المللی دانشجویان سوسیالیست ……انگلس

طبقات لازم و طبقات زائد جامعه

اکثر اوقات این سؤال مطرح شده است که : طبقات مختلف جامعه تا چه حد مفید و یا حتی لازم می باشند؟ و طبعاً جواب آن در مورد هر دوره تاریخی متفاوت است. بدون شک زمانی وجود داشت که آریستوکراسی مالکین زمین، یک عامل اجتناب ناپذیر و لازم جامعه بود ولی این مربوط به دورانی بسیار بسیار قدیم است. سپس زمانی فرا رسید که به علت همان ضرورت، یک طبقه متوسط سرمایه دار بوجود آمد، یعنی به قول فرانسوی ها بورژوازی، که برعلیه آریستوکراسی مالکین زمین مبارزه کرد، قدرت سیاسی آنرا درهم شکست و به نوبه خود به سلطه اقتصادی و سیاسی نایل آمد. ولی از زمانی که طبقات بوجود آمدند تاکنون، هرگز دورانی وجود نداشته است که بدون وجود یک طبقه زحمتکش دوام آورده باشد. تنها اسم و موقعیت اجتماعی این طبقه تغییر می کند؛ سرف ها جانشین برده ها شدند و آنها نیز به نوبه خود به وسیله کارگران آزاد جانشین شد، کارگرانی که آزادتر از سرف ها بودند ولی به جز نیروی کار خودشان از هر نوع مالکیت دنیوی نیز آزاد [بی بهره] بودند. ولی مسلم است هر نوع تغییراتی هم که در اقشار غیرمولده جامعه صورت گیرد، با وجود این هرگز هیچ جامعه ای نمی تواند بدون وجود یک طبقه تولید کننده به حیات خود ادامه دهد. بنابراین تحت هر نوع شرایطی، این طبقه [طبقه مولده] ضروری می باشد، مگر آنکه زمانی فرا برسد که طبقه مولده دیگر طبقه نبوده بلکه شامل تمام جامعه باشد.

حالا چه ضرورتی برای وجود هر یک از طبقات سه گانه موجود می باشد؟

آریستوکراسی مالکین زمین در انگلستان لااقل از نظر اقتصادی زائد است، در حالی که در ایرلند و اسکاتلند، به علت گرایشی که در جهت غیرمسکونی ساختن روستاها دارد، صرفاً به صورت مزاحم درآمده است. تمام خدمتی که مالکین ایرلند و اسکاتلند می توانند ادعای انجام آن را داشته باشند، اینست که انسانها را به آن سوی دریاها [منظور مهاجرت دهقانان به آمریکا و سایر نقاط دنیا است] و یا در اثر گرسنگی به دیار رحمت فرستاده اند و گوزن و گوسفند را جانشین ایشان نموده اند. با اندکی گسترده تر شدن رقابت مواد غذائی گیاهی و حیوانی آمریکایی، آریستوکراسی ملاکین انگلیس لااقل بخشی از آن که به علت تملک های بزرگ در شهرها، پشتش محکم است به همان سرنوشت دچار می شود و به زودی رقابت مواد غذائی آمریکایی، ما را از شر بقیه آریستوکراسی ملاکین انگلیس خلاص خواهد کرد و ما بخاطر آنها اشک حسرت نخواهیم ریخت زیرا نفوذ سیاسی آنها چه در مجلس اعیان و چه در مجلس عوام به صورت یک مزاحم ملی واقعی درآمده است.

و اما وضع طبقه متوسط سرمایه دار چگونه است؟ طبقه روشن و لیبرالی که امپراطوری بریتانیا را بنیان گذاری کرد و آزادی بریتانیایی را بوجود آورد، طبقه ای که در 1831 رفورم پارلمانی انجام داد، قوانین گندم را لغو کرد و گمرکات را یکی پس از دیگری پائین آورد، طبقه‌ای که کارخانه های غول پیکر، ناوگان تجارتی عظیم و شبکه های دائماً در حال گسترش راه آهن انگلستان را ساخت و هنوز هم اداره می کند، این طبقه بطور یقین لااقل به اندازه کارگر که به وسیله او راهنمایی شده و از پیشرفتی به پیشرفت دیگر کشیده می شود لازم است.

عملا وظیفه اقتصادی طبقه متوسط سرمایه دار عبارت از آن بود که سیستم مدرن کارخانه و وسایل ارتباطی ای را که با نیروی بخار کار می کنند، به وجود آورد و تمام موانع اقتصادی و سیاسی ای را که تکامل این سیستم را به تأخیر می انداختند و متوقف می کردند، از سر راه خود بردارد. تا زمانی که طبقه متوسط سرمایه دار این وظیفه را انجام می داد، در شرایط مربوطه، بدون شک یک طبقه لازم بود. اما آیا هنوز نیز هست؟ آیا همچنان وظیفه مخصوص خود مبنی بر اداره کردن و توسعه دادن تولید اجتماعی به نفع تمام جامعه را انجام می دهد؟ ما می خواهیم این امر را بررسی کنیم.

از وسایل ارتباطی شروع می کنیم : می بینیم که تلگراف در دست دولت است. راه آهن و بخش اعظم کشتی های بخاری اقیانوس پیما به سرمایه دارانی که خود امور تجارتیشان را اداره می کنند تعلق ندارد بلکه متعلق به شرکت های سهامی ایست که امور آن به وسیله کارمندان حقوق بگیر اداره می شود، یعنی به وسیله خدمتگذارانی که از نظر منصب در حکم کارگرانی هستند که سمت بهتر و حقوق بیشتری دارند. و اما در رابطه با رؤسا و سهام داران این مؤسسات: هر دوی اینها می دانند که هر قدر اولی (رئیس) در امور مدیریت و دومی (سهام دار) در نظارت کمتر مداخله کند، بیشتر به نفع مؤسسه خواهد بود. عملا یک کنترل خفیف و سطحی، تنها وظیفه ای است که برای صاحبان مؤسسات باقی مانده است. بنابراین مشاهده می کنیم که صاحبان سرمایه دار این مؤسسات عظیم در واقع وظیفه دیگری جز این ندارند که هر 6 ماه یکبار درآمد سهام خود را به جیب بزنند. عملکرد اجتماعی سرمایه داران در اینجا به صورت خدمتگذاری که حقوق می گیرد درآمده است، البته سرمایه دار کما فی السابق مواجبی به عنوان درآمد سهام دریافت می کند، اگر چه دیگر عملکردی ندارد.

حال برای سرمایه دار که گسترش مؤسسه بزرگ مربوطه او را مجبور به آن کرده است که از مدیریت «خود را کنار بکشد» فقط یک وظیفه باقی می ماند و آن عبارت از این است که با سهام خود در بازار بورس سفته بازی کند. از آنجا که سرمایه داران که «خود را کنار کشیده‌اند» و در واقع زائد شده اند کار دیگری ندارند، لذا با نهایت اشتیاق در این معبد مقدس به سفته بازی می پردازند. آنها با این منظور حساب شده به آنجا می روند تا پولی را که ظاهراً حقشان است، به جیب بزنند و با وجود این می گویند که کار و پس انداز منشاء هر نوع مالکیت است! شاید کار و پس انداز منشاء مالکیت باشد ولی مطمئناً پایان آن نیست.

وقتی جامعه سرمایه داری نمی تواند بدون این قمارخانه های عظیم که در آنها میلیونها برد و باخت می شود [منظور بازارهای بورس است] به حیات خود ادامه بدهد، و این قمارخانه ها مهمترین اعصاب حیاتی او را تشکیل می دهند، آنوقت چقدر ریاکارانه است که می خواهند قمارخانه های کوچک را به زور ببندند. بدیهی است که در اینجا وجود سرمایه داران «عزلت گزیده» سهام دار، دیگر نه فقط زائد بلکه مزاحم محض نیز می باشد.

آنچه مربوط به راه آهن و کشتی رانی بخاری می شود، به مرور زمان به مقیاس وسیعی شامل تمام صنایع و مؤسسات تجاری بزرگ نیز می گردد. تبدیل مؤسسات خصوصی بزرگ به شرکت های سهامی، در دهسال اخیر و قبل از آن در برنامه روز قرار داشته است. از انبارهای بزرگ شهر منچستر گرفته تا کارخانجات ذوب آهن و معادن ذغال سنگ در ولز و شمال انگلستان و کارخانه های لانکشایر، همه چیز تابع این نوع تملک شده و می شود. در تمام اولدهام تقریباً هیچ کارخانه پنبه ای یافت نمی شود که در دست مالکین خصوصی مانده باشد، آری حتی خرده فروشان نیز بیشتر و بیشتر توسط «فروشگاههای شرکت های تعاونی» که در مجموع فقط نامشان تعاونی می باشد از میدان بیرون رانده می شوند و ما در این باره سخن خواهیم گفت.

به این ترتیب می بینیم که اتفاقاً تکامل سیستم تولیدی سرمایه داری، سرمایه دار را نیز مثل بافنده دستی، زائد ساخته است. فقط با این تفاوت که بافنده دستی در اثر گرسنگی محکوم به مرگ تدریجی می باشد و سرمایه دار زائد، در اثر پرخوری بیش از حد به تدریج می میرد. این دو تنها از یک لحاظ با یکدیگر شباهت کلی دارند و آن این است که هیچ کدام از آنها نمی داند که تکلیفش چیست.

بنابراین نتیجه آن چنین است: توسعه اقتصادی جامعه مدرن ما ، بیشتر و بیشتر به طرف تمرکز و ادغام تولید در مؤسسات بزرگی که دیگر نمی توانند به وسیله سرمایه داران منفرد اداره شوند گرایش می یابد. به مجرد آنکه یک مؤسسه به حجم معینی رسید، آنوقت تمام آسمان و ریسمان بافی های مربوط به « نظارت ارباب » و معجزاتی که انجام داده است(!) به صورت چرندیات محض درمی آیند. « نظارت ارباب » راه آهن لندن و شمال غرب را در نظر بگیرید! آنچه را که این ارباب قادر به انجام آن نبوده است، کارگران و کارمندان حقوق بگیر مؤسسه می توانند انجام بدهند و با موفقیت نیز انجام خواهند داد.

بنابراین سرمایه دار نمی تواند از این پس به عنوان « مزد نظارت » ادعای سودی را داشته باشد، زیرا او نظارت نمی کند و وقتی مدافعین سرمایه داری این حمله پردازی میان تهی را به گوش ما می خوانند آنوقت باید این مطلب را به آنها خاطر نشان سازیم.

قبلا سعی کردیم نشان دهیم که طبقه سرمایه دار، کفایت اداره کردن سیستم تولیدی عظیم کشور ما را نیز از دست داده است. از یک طرف تولید را تا آنجا گسترش داده است که بازارها بطور دوره ای از کالاها انباشته می شوند و از طرف دیگر در مقابله با رقبای خارجی دائماً ناتوانتر می گردد. به این ترتیب مشاهده می کنیم که نه تنها می توانیم بدون مداخله طبقه سرمایه دار در صنایع بزرگ کشور، از عهده کارها به خوبی برآییم بلکه می بینیم که دخالت آنها بیشتر و بیشتر به صورت مزاحم درمی آید.

ما یکبار دیگر به آنها می گوییم :« کنار بروید! به طبقه کارگر فرصت بدهید تا نشان بدهد که قادر به چه کارهائیست!»

فردریش انگلس

6 آگوست 1881، روزنامه « لابر استاندارد » لندن

تحلیلی از زمان*

انقلاب به اصطلاح 1848 فقط حوادث ضمنی اسفناک و شکستگی های کوچک و ترکهایی در پوسته جامعه اروپایی بودند. مع الوصف نوید دهنده یک زوال بودند و اقیانوسی از توده مذاب را که زیر لایه سطحی ظاهراً مستحکمی نهفته بود، عریان کردند. توده مذابی که فقط احتیاج به آن داشت که جریان یابد تا اقلیم هایی از سنگهای خارا را خرد کند. این انقلابات آشفته و پر سر و صدا ، رهائی پرولتاریا یعنی راز قرن نوزدهم و انقلاب این سده را بشارت دادند.

البته این انقلاب اجتماعی به هیچ وجه چیزی نبود که تازه در 1848 کشف شده باشد. ماشین بخار، الکتریسیته، ماشین بافندگی، اینها عوامل انقلابی ای بودند که خصلت آنها حتی از شهروندان پاریس، راسبیل و بلانکی نیز خطرناک تر بود. با وجود آنکه جو محیط زیست ما، فشاری برابر 20000 پوند بر روی بدن هر یک از ما وارد می آورد ولی آیا ما آنرا احساس می کنیم؟ جامعه اروپایی قبل از 1848 نیز جو انقلابی محیطش را که از هر سو به آن فشار می آورد، احساس نمی کرد.

واقعیت بزرگی وجود دارد که وجه مشخصه قرن نوزدهم ما می باشد، وجه مشخصه ای که هیچ یک از احزاب جرأت انکار آن را ندارد. از یک سو، نیروهای صنعتی و علمی ای جان گرفته اند که در هیچ یک از دورانهای تاریخ بشر سابقه نداشته است. از سوی دیگر علایم زوالی به چشم می خورد که روایات مربوط به دهشت آخرین امپراطوری روم را تحت الشعاع خود قرار داده است. چنین به نظر می رسد که در عصر ما هر چیز آبستن نقطه مخالف می باشد و مشاهده می کنیم دستگاه ماشینی که نیروی اعجاب آمیزی در برداشته و کار انسانی را تقلیل داده و پرثمرتر ساخته است، در عین حال کار انسانی را به نکبت می کشاند و تمام رمق او را می گیرد. منابع جدید ثروت از طریق یک جادوی کم نظیر، مبدل به سرچشمه های فقر شده اند. چنین به نظر می رسد که پیروزیهای علم ، به قیمت از دست دادن خصلت های آن تمام شده است. به نظر می رسد به همان مقیاسی که بشر بر طبیعت غلبه می کند، به همان اندازه نیز مغلوب انسانهای دیگر و یا خباثت خود می گردد. به نظر می رسد که حتی فروغ خالص علم فقط می تواند در زمینه تاریک جهل فروزندگی داشته باشد. به نظر می رسد که تمام کشفیات و تمام ترقیات ما به آنجا منتهی می شود که نیروهای مادی را با حیات معنوی مجهز سازند و حیات بشری را به یک نیروی مادی تنزل بخشند. این آنتاگونیسم میان صنعت مدرن و علم از یک سو و بدبختی مدرن و انحطاط از سوی دیگر، این آنتاگونیسم میان نیروهای تولید و مناسبات اجتماعی دوران ما ، یک واقعیت قابل لمس، کوبنده و غیرقابل انکار است. شاید برخی احزاب از این بابت ناخرسند باشند و شاید برخی دیگر آرزوی آن را داشته باشند که از شر دستاوردهای تکنیک مدرن خلاصی یابند و از دست درگیریهای مدرن راحت شوند و شاید اینها پیش خود تصور کنند که چنین پیشرفت قابل توجهی در صنعت برای تکمیل شدن خود به همین گونه واپس گرایی های شایان توجه در سیاست نیاز دارد. ما به سهم خود در مورد شناخت مظهر روح خبیث و شروری که بطور مداوم در تمام این تضادها متجلی می شود، دچار اشتباه نمی شویم. ما می دانیم که نیروهای تازه اجتماع برای آنکه بتوانند تأثیر درستی داشته باشند فقط احتیاج به انسانهای جدید دارند که گرداننده آنها باشند و اینها کارگرانند.

آنها همانند ماشینها، از کشفیات عصر جدید می باشند. در رابطه با سردرگمی که بورژوازی برای اشراف و پیامبران عاجز واپس گرا به وجود آورده است، با دوست کوشنده مان روبین گود فلو [یعنی انسان خوب، یک موجود افسانه ایست که بنا به عقیده عامیانه مردم انگلیس نقش حامی و مددکار انسانها را بازی می کند و یکی از چهره های اصلی کمدی « رؤیای یک شب تابستانی » اثر شکسپیر می باشد. « انتشارات سوسیالیزم »] مواجه می شویم. این موش کور قدیمی که با این شتاب نقب می زند، این گودال کن تمام عیار انقلاب است.

کارگران انگلیس، اولین فرزندان صنعت مدرن هستند و مسلماً آخرین کسانی نخواهند بود که به این انقلاب اجتماعی کمک می کنند، انقلابی که مولود این صنعت می باشد، انقلابی که به معنی رهائی طبقه خود آنها در تمام جهان می باشد و به اندازه سلطه سرمایه و برده داری اجرتی، جهانگیر خواهد بود. من با مبارزات قهرمانانه ای که طبقه کارگر انگلیس از اواخر قرن گذشته تاکنون پشت سر گذاشته است آشنا هستم ، مبارزاتی که فقط به این جهت نسبتاً ناشناخته مانده اند که تاریکی بر آنها سایه افکنده و تاریخ نویسان بورژوا آنها را تحریف کرده اند.

در قرون وسطا یک دادگاه با نام دادگاه « فم » در آلمان وجود داشت. این دادگاه برای آن به وجود آمده بود که از نابکاری های طبقه حاکمه انتقام بگیرد و وقتی خانه ای با یک ضربدر قرمز رنگ مشخص می شد، همه می دانستند که حکم محکومیت صاحب آن خانه به وسیله دادگاه « فم » صادر شده است و اکنون تمام خانه های اروپا با ضربدر قرمز رنگ اسرار آمیزی مشخص شده اند. تاریخ داوری می کند و پرولتاریا حکم را به مرحله اجرا درمی آورد.

کارل مارکس

19 آوریل 1856 « روزنامه خلق »

* مارکس این سخنرانی را در مراسمی که در آوریل 1856 به مناسبت سالروز تأسیس روزنامه کارگری « خلق » برگزار شده بود ایراد کرده است. عنوان این مقاله توسط ما انتخاب شده است. [ انتشارات سوسیالیزم ]

درباره انحطاط فئودالیسم و اعتلای بورژوازی*

در حالیکه اشراف فئودال حاکم با مبارزات شدیدشان علیه یکدیگر، جار و جنجالی در قرون وسطی برپا کرده بودند، طبقات تحت ستم در تمام اروپای غربی به آرامی گور سیستم فئودالی را می کندند و موقعیتی آفریده بودند که در آن، حیطه اربابان فئودال همواره تنگ تر می شد. بدیهی است که در مناطق روستایی، اربابان اشرافی ماهیت خود را همچنان حفظ کرده بودند، صرف های خود را تنبیه می کردند، از عرق جبین آنها امرار معاش می نمودند، بذرهایشان را به باد می دادند و به زنها و دخترانشان تجاوز می کردند. البته در همه جا شهرهایی به وجود آمدند، در ایتالیا ، در جنوب فرانسه و در ساحل راین، شهرهای قدیمی رومی از میان خاکستر برخاستند و در نقاط دیگر مخصوصاً در داخل آلمان خلاقیت های تازه ای نشان دادند و حصارهای استحفاظی و خندقها و استحکامات زیادی در اطراف شهرها بنا شدند که به مراتب محکمتر از قصرهای اشراف بوده و تسخیر آنها بوسیله ارتش های بزرگ به مراتب دشوارتر بود؛ در پشت این حصارها و خندقها ، اصناف بورژوا و مختصر کلام پیشه وران قرون وسطی گرد هم آمده بودند که تبدیل به اولین سرمایه داران می شدند، نیازهای داد و ستد شهرها با یکدیگر و با سایر نقاط جهان را برطرف می کردند و توأم با رفع این نیاز، به تدریج وسایل حراست از این داد و ستد را مهیا می نمودند.

در قرن پانزدهم ، شهرنشینان، برای جامعه افراد ضروری تری بودند تا اشراف فئودال. درست است که زراعت هنوز حرفه توده های وسیع مردم را تشکیل می داد و به این جهت رشته اصلی تولید بود ولی تعداد قلیلی از دهقانان آزاد پراکنده که در اینجا و آنجا در مقابل کارشکنی های اشراف طاقت آورده بودند به وضوح نشان دادند که اعمال زور و قلدری اشراف نقش عمده ای در زراعت بازی نمی کند بلکه کار دهقانان عامل اصلی می باشد. احتیاجات اشراف آنقدر افزایش یافته و تغییر کرده بودند که حالا دیگر شهرها برایشان ضروری شده بودند و ابزار تولید خود، ارابه ها و سلاحشان را از شهرها تهیه می کردند. آنها همه چیز خود را در شهرها خریداری می کردند، پارچه های محلی، میز و صندلی، جواهرات، اجناس ابریشمی ایتالیایی، نخ دوزیها، پوستهای شمال اروپا، پارچه های پشمی عربی، میوه های سواحل مدیترانه ، ادویه هندی و خلاصه همه چیز غیر از صابون. تجارت جهانی تا حدودی رواج یافته بود. ایتالیایی ها در دریای مدیترانه کشتیرانی می کردند و از آنجا نیز پا فراتر گذاشته از سواحل آتلانتیک تا فلاندر رفت و آمد می کردند. بندرنشینان به علت رقابت در حال نضج میان انگلستان و هلند، بر دریای شمال و دریای شرق سلطه یافته بودند. میان مراکز شمالی و جنوبی، تجارت دریایی و راههای ارتباطی زمینی به وجود آمده بود و جاده هایی که این ارتباط ها توسط آنها صورت می گرفت، در سراسر آلمان گسترده شده بودند. در حالیکه اشراف دائماً زائدتر و بیشتر سد راه تکامل می شدند، شهرنشینان به صورت طبقه ای درمی آمدند که توسعه بیشتر تولید و داد و ستد، تعلیم و تربیت و مؤسسات اجتماعی و سیاسی در وجودشان متبلور می شد.

در عمل، تمام این پیشرفتهای تولید و مبادله به مفهوم امروزی، طبیعتی بسیار محدود داشتند. تولید در شکل خاص پیشه وری صنفی محدود ماند و بنابراین هنوز خصلت فئودالی خود را حفظ کرده بود. تجارت، در درون آبهای اروپایی باقی ماند و از حدود شهرهای ساحل مدیترانه که رد و بدل کردن محصولات شرق دور در آنها صورت می گرفت پا فراتر نگذاشت. البته با وجود آنکه پیشه ها و همراه با آن تعداد پیشه وران، قلیل و محدود ماند؛ معهذا برای دگرگونی جامعه فئودالی کافی بودند و لااقل حرکتی داشتند، در حالی که اشراف در سکون و جمود به سر می بردند.

در این رابطه اهالی شهرها، حربه عظیمی بر علیه فئودالیسم در دست داشتند، یعنی پول. در اقتصاد نمونه فئودالی دوران اولیه قرون وسطی، پول تقریباً هیچ نقشی نداشت. ارباب فئودال تمام اشیاء مورد نیازش را بوسیله سرف های خود یا به صورت کار و یا به شکل محصولات ساخته شده تأمین می کرد. زنها پشم و پنبه را می ریسیدند و می بافتند و پوشاک تهیه می کردند، مردان در مزارع کار می کردند، کودکان از احشام ارباب نگهداری نموده و میوه های جنگلی و کود آشیانه پرندگان را جمع آوری می کردند. علاوه بر این تمام افراد خانواده سرف موظف بودند که گندم ، میوه، تخم مرغ ، کره، پنیر، گوشت پرندگان و گوساله و تمام مواد دیگر را برای ارباب فئودال تهیه کنند. هر حکومت فئودالی، از خود کفایتی برخوردار بود و حتی خدمات جنگی نیز نظیر محصولات، از سرف ها مطالبه می شد. داد و ستد و مبادله ای وجود نداشت و پول زائد بود. اروپا به سطح بسیار پایینی نزول کرده و تا آن حد از نو شروع کرده بود که پول عملکرد اجتماعی ناچیز و صرفاً سیاسی داشت و برای پرداخت مالیات از آن استفاده می شد و عمدتاً از طریق غارت به دست می آمد.

و حالا همه این چیزها تغییر کرده بود. پول دوباره وسیله مبادله عمومی شده و به این ترتیب به مقدار معتنابهی بر حجم آن افزوده شده و برای اشراف نیز ضروری گشته بود. از آنجا که اشراف چیز زیادی و یا هیچ چیز برای فروش نداشتند و از آنجا نیز که غارت نیز دیگر اکنون به سادگی گذشته نبود، لذا آنها مجبور بودند که از رباخواران شهری قرض کنند. قصرهای اشراف مدتها قبل از آنکه به وسیله گلوله های توپ ویران گردند، از طریق پول فروریخته شده بودند. در حقیقت باروت فقط به اصطلاح یک عامل اجرایی در خدمت پول بود. پول به صورت یک رنده بزرگ سیاسی، برای یکسان کردن مردم درآمده بود. در هر کجا که مناسبات پولی جانشین مناسبات شخصی شد و پاداشهای پولی جانشین پاداشهای طبیعی گردید، در آنجا مناسبات بورژوایی جانشین مناسبات فئودالی شد. درست است که اقتصاد طبیعی خشن دیرینه در روستا، در اکثر موارد عمدتاً بر جای ماند اما در مناطقی مثل هلند، بلژیک و راین سفلی، دهقانان به جای بیگاری و خراجهای طبیعی، به اربابان پول می پرداختند و در این نقاط اربابان و زیردستان آنها، اولین گامهای تعیین کننده در جهت گذار به مناسبات مالک و مستأجر را برداشتند و به این ترتیب، در روستا نیز ضوابط سیاسی فئودالیسم همچون شالوده اجتماعی آن از هم پاشیده شد.

اینکه در اواخر قرن پانزدهم پول تا چه حد در بساط فئودالی رسوخ نموده و درون آنرا خالی کرده بود، در عطش پولی ای که مقارن این ایام بر اروپای غربی مستولی شده بود به وضوح دیده می شود. پرتقالی ها، در سواحل آفریقا، در هند و در تمام شرق دور به دنبال طلا می گشتند. طلا کلام سحرآمیزی که اسپانیائی ها را از طریق اقیانوس اطلس به آمریکا کشاند و سفید ها (اروپایی ها) در هر ساحلی که تازه کشف می کردند، اولین چیزی که راجع به آن جویا می شدند، طلا بود. البته جذبه سفرهای ماجراجویانه به نقاط دوردست که در تکاپوی طلا صورت می گرفت اگر چه در ابتدای کار جنبه کاملا فئودالی یا نیمه فئودالی داشت، مع الوصف ریشه های آن با فئودالیسم که شالوده آن زراعت و اهداف توسعه طلبانه اش عمدتاً در جهت به دست آوردن زمین بود، جور در نمی آمد. کشتی رانی یک حرفه کاملا بورژوایی بود که خصلت ضد فئودالی خود را بر تمام ناوگان جنگی مدرن حک کرده بود.

بنابراین در قرن پانزدهم ، بساط فئودالی در تمام اروپای غربی کاملا رو به زوال بود. در همه جا شهر با منافع ضد فئودالی خود، با نظام حقوقی خاص خود و بوسیله شهرنشینان مسلح، در قلمرو فئودالی رخنه کرده و اربابان فئودال را از یک طرف به وسیله پول از لحاظ اجتماعی و از طرف دیگر در اینجا و آنجا حتی از لحاظ سیاسی، تحت وابستگی خود درآورد. حتی در روستا آنجا که زراعت در اثر مناسبات مساعد خاصی افزایش یافته بود قیود دیرینه فئودالی تحت تأثیر پول، شروع به گسستن کردند و حکومت اشرافی قدیمی فقط در سرزمین هایی که تازه کشف شده بودند از قبیل مناطق شرق الب در آلمان و در نقاط عقب افتاده دیگری که از مسیر جاده های تجارتی به دور مانده بودند، برجای ماند. در همه جا چه در شهر و چه در روستا بر تعداد عناصری از مردم که بیش از هر چیز خواستار پایان دادن به جنگهای بی حاصل دائمی بودند، افزوده می شد. عداوتهای اربابان فئودال با یکدیگر موجب شده بود که جنگ داخلی دائماً و حتی در ایامی که دشمن خارجی در کشور تاخت و تاز می کرد جریان داشته باشد و این وضعیت ویرانگر و بی حاصل مداوم ، در سراسر قرون وسطی ادامه داشت. این عناصر که خود هنوز قدرت آن را نداشتند که اراده خود را اعمال نمایند، پشتیبان نیرومندی در رأس تمام نظام فئودالی یعنی سلطنت پیدا کردند و این نقطه عطفی است که ما را از بررسی مناسبات اجتماعی به بررسی مناسبات حکومتی می رساند. جایی که از اقتصاد به سیاست می رسیم.

اختلاط درهم و برهم خلقها در دوران اولیه قرون وسطی به تدریج آنها را به صورت ملیت های جدیدی درآورد، پروسه ای که طی آن همانطور که می دانیم در اکثر ایالات قدیمی روم ، مغلوبین غالبین را و کشاورزان و شهرنشینان، اربابان ژرمن را در خود مستحیل ساختند. بنابراین ملیت های مدرن نیز به همین منوال محصول خلقهای تحت ستم می باشند.

مسائل سیاسی اجتماعی

از مجموعه آثار کارل مارکس و فردریش انگلس

اطلس جغرافیایی منکه ، در قسمت مناطق مرکزی لورن در قرون وسطی درباره اینکه چگونه در اینجا و آنجا مرزهایی از بین رفته و یا به وجود آمده اند، تصویر روشنی به ما ارائه می دهد (1). کافیست که فقط اسامی نواحی مرزی رومی و آلمانی را بررسی کنیم تا متقاعد شویم که این اسامی بلژیکی و لورن سفلایی، عمدتاً در رابطه با مرزهایی است که صد سال پیش میان فرانسه و آلمان موجود بوده است. در اینجا و آنجا به نوارهای مرزی باریکی برمی خوریم که در آنجا هر یک از دو زبان مزبور در جهت تفوق خود مبارزه می کند ولی در مجموع آشکارا تشخیص داده می شود که چه چیز باید آلمانی و یا رومی باقی بماند. ولی ترکیب فرانک سفلایی قدیمی یا فرانک آلمانی قدیمی اکثر اسامی نقاط نقشه مزبور، نشان می دهد که آنها متعلق به قرن نهم و حداکثر دهم می باشند یعنی اینکه مرزها عمدتاً مقارن اواخر دوران کارولینی کشیده شده اند. و حالا در آن سوی سرحدات مخصوصاً در نزدیکی مرزهای زبانی، نام هایی به چشم می خورند که از نام یک فرد آلمانی و یک علامت محلی رومی تشکیل یافته اند. از این جمله اند در شرق رودخانه ماس(2)، نزدیک وردن، اپونه کورتیس، روت فریدی کورتیس، اینگولینی کورتیس، تویده گیزیلوویلا، که امروزه چنین نامیده می شوند : ایپکورت، ره کورت لاکرو، آمبلن کورت سوایر، تیرویل. اینها حکومت نشین های فرانکی بودند و گروههای کوچک آلمانی را در سرزمین های رومی تشکیل می دادند که دیر یا زود دستخوش استحاله لاتینی شدند. در شهرها و در بسیاری از نواحی روستایی گروههای آلمانی زندگی می کردند که زبان خود را برای مدت مدیدی حفظ نمودند. از این جمله است لودویکس لید که از اواخر قرن نهم باقی مانده است. و اما در مورد اینکه در گذشته بخش اعظم حکمرانان فرانکی دستخوش استحاله رومی شدند، به وسیله سوگند نامه 842 پادشاه و حکمرانان مناطقی که در آنجا لاتین به عنوان زبان رسمی فرانسه متداول بوده است، نشان داده می شود. بعد از مرزبندی کردن گروههای مردم از نظر زبان (صرف نظر از جنگهای اشغال گرانه و خانمان براندازی از قبیل جنگ بر ضد اسلاوهای الب(3)) طبیعی بود که آنها شالوده دولتها را به وجود آوردند و ملیت ها شروع به آن کردند که به صورت ملت هایی درآیند. از هم پاشیدگی سریع کشور مختلط لوتارینگن به خوبی نشان می دهد که این عوامل چه نیروی بزرگی در قرن نهم به شمار می رفتند. درست است که مرزهای زبانی و مرزهای کشوری در تمام قرون وسطی، به هیچ وجه قادر به حفظ خود نبودند؛ اما به استثنای ایتالیا هر ملیت دیگری به وسیله یک دولت بزرگ مخصوص خود در اروپا نمایندگی داشت و گرایش مربوط به ایجاد دولت ملی که همواره واضح تر و آگاهانه تر نمودار می شد یکی از مهم ترین اهرم های مترقیانه قرون وسطی را تشکیل می داد.

اینک در هر یک از این دولتهای قرون وسطایی، شاه در رأس تمام هیرارشی فئودالی قرار داشت. رأسی که نمی توانست از زیردستان خود بی نیاز باشد و زیردستانی که همواره در برابر او در حال شورش بودند. مناسبات اصلی تمام اقتصاد فئودالی واگذاری زمین در مقابل انجام برخی خدمات و خراجهای شخصی در ترکیب اولیه ساده خود نیز، به اندازه کافی مایه برای کشمکش ارائه می دادند. مخصوصاً در آنجا که عده زیادی منافعشان در نزاع طلبی نهفته بود. حالا چرا در اواخر قرون وسطی یعنی وقتی که روابط اجرتی در تمام کشورها ، گره سر در گمی از اجازه ها و تعهدات مشروط پذیرفته شده، از نو مقرر شده، باطل شده و تغییر یافته را تشکیل می دادند چنین می شد؟ فی المثل شارل دلیر(یکی از شاهزادگان فرانسوی در اواسط قرن پانزدهم) در بخشی از قلمرو خود، تیول دار امپراطوری بود و در سرزمین های دیگری مباشر پادشاه فرانسه (لوئی یازدهم). از طرف دیگر پادشاه فرانسه یعنی ارباب او در عین حال در پاره ای مناطق مباشر فرمانبردار خود یعنی شارل دلیر بود، حالا چگونه می توانست درگیریهایی به وجود نیاید؟ و به این جهت بود که در این قرون متناوباً یا فرمانبرداران به یک مرکز سلطنتی که می توانست صرفاً در مقابل دشمن و یا در برابر یکدیگر از آنها حمایت نماید روی می آوردند و یا اینکه از این مرکز که منافع آنها را بطور مداوم و اجتناب ناپذیری خدشه دار می ساخت روی برمی تافتند و به این جهت در آن دوران طولانی که غارت، تنها منبع امرار معاش مساعد برای مرد آزاد بود، مبارزات پایان ناپذیری میان شاه و فرمانبردارانش درمی گرفت و به این جهت بود که خیانت ها، آدم کشی ها، مسموم کردن ها، حیله و تزویرها و تمام رذالت هایی که در پشت القاب و عناوین شاعرانه شوالیه ای نهفته بودند و به عبارت ساده تر بیانگر شرافت و وفاداری بودند، دائمی شده و مرتباً از نو آغاز می گشتند.

بدیهی است که در یک چنین آشفتگی عمومی، سلطنت یک عامل مترقی محسوب می شد و نماینده نظم در بی نظمی و نماینده ملت در حال ترکیب در برابر تجزیه موجود در کشورهای شورشی تابعه بود. تمام عناصر انقلابی که در زیر پوشش بیرونی فئودالی تشکیل یافته بودند، به همان اندازه به سلطنت احتیاج داشتند که سلطنت به آنها. اتحاد میان سلطنت و شهرنشین ها از قرن دهم شروع شده بود و همانطور که در تمام قرون وسطی هیچ چیز راه همیشگی خود را طی نکرد، این نیز اغلب بر اثر کشمکش ها قطع می شد ولی هر بار از نو محکم تر و نیرومندتر، تجدید می گردید تا آنکه سلطنت را به پیروزی قطعی نائل گرداند و شاه به عنوان سپاسگزاری (!) آنها را به یوغ اسارت خود درآورد و غارت کرد.

پادشاهان و شهرنشینان تکیه گاه نیرومندی در میان رسته در حال اعتلای حقوقدانان پیدا کردند. با کشف مجدد فقه روم قدیم ، میان کشیش ها و مشاورین حقوق دوران فئودالی و استادان حقوقدان غیرمذهبی، تقسیم کار صورت گرفت. این حقوقدانان جدید از همان آغاز کار عمدتاً از رسته های شهرنشین بودند و البته خصلت فقهی که آنها مطالعه می کردند و ارائه می دادند و به مرحله اجرا می گذاشتند، عمدتاً ضد فئودالی و از بسیاری جهات بورژوایی بود. فقه رومی، بیان حقوقی کلاسیک مناسبات حیاتی و اصطکاک های جامعه ای بود که مالکیت خصوصی محض تا آن حد بر آن مستولی بود که تمام قانون گذاریهای بعدی نیز نتوانستند اصلاح مهمی در آن به وجود آورند. البته مالکیت شهری قرون وسطی هنوز شدیداً توأم با محدودیت های فئودالی بود، مثلا بطور عمده عبارت از امتیازات بود. بنابراین فقه رومی تا این اندازه بر مناسبات شهرنشینی آن زمان مسلط بود ولی توسعه بعدی مالکیت شهری می توانست فقط عبارت از این باشد که به مالکیت خصوصی محض تبدیل گردد. البته این تکامل مجبور بود اهرم نیرومندی در فقه رومی پیدا کند که همه چیزهایی را که شهرنشینان دوران آخر قرون وسطی صرفاً ناخودآگاهانه در تلاش آن بودند، دربر بگیرد.

درست است که فقه رومی در موارد بسیار زیادی دستاوردی برای اعمال فشار بیشتر اشراف بر دهقانان بود مثلا در مواردی که دهقانان قادر به ارائه دلایل کتبی برای معافیت از خراجهای جاری نبودند ولی این تغییری در قضیه نمی داد زیرا اشراف بدون فقه رومی هم به این قبیل بهانه ها متوسل شده بودند و هنوز هم بطور روزمره به آنها توسل می جویند. به هر حال این فقه که مناسبات فئودالی را بطور کامل قبول نداشت و کاملا دربر گیرنده مالکیت خصوصی مدرن بود، به سهم خود پیشرفت عظیمی محسوب می شد.

دیدیم که چگونه اشراف فئودالی شروع به آن کردند که از لحاظ اقتصادی در جامعه دوران آخر قرون وسطی به صورت زائدی درآیند و یا حتی موجب مزاحمت گردند، همانطور که از لحاظ سیاسی به عنوان سدی در راه رشد شهرها و دولتهای ملی که در آن ایام صرفاً به صورت سلطنتی امکان پذیر بود درآمده بودند. با وجود همه اینها، تنها چیزی که موجب بقای آنها می شد این بود که اشراف فئودال تا آن زمان انحصار حمل و استفاده از سلاح را داشتند و بدون آن هیچ جنگی نمی توانست صورت بگیرد و هیچ نبردی قادر به پیروزی نبود. البته این نیز می بایست دستخوش تغییر می شد و آخرین قدم باید برداشته می شد تا به اشراف فئودال نشان داده شود که دوره اجتماعی و حکومتی که تحت سلطه آنها بود، به پایان رسیده است و باید برای آنها روشن می شد که خاصیتشان به عنوان سوارکاران در میدان جنگ نیز دیگر به درد نمی خورد.

مسلماً مبارزه با اقتصاد فئودالی نمی توانست به وسیله ارتشی که خودش فئودالی بود صورت گیرد، ارتشی که سربازان آن به وسیله پیوندهای نزدیک، بیشتر با اربابان بلاواسطه شان مربوط بودند تا فرماندهی ارتش سلطنتی. این به معنی حرکت در یک دایره شیطانی و در حکم درجا زدن بود. از اوایل قرن چهاردهم به بعد پادشاهان می کوشیدند که خود را از شر این اربابان فئودال خلاص نمایند و ارتش مخصوص خود را به وجود آورند. از این زمان به بعد می بینیم که نیروهای اجیر و استخدام شده در میان سپاهیان پادشاهان رو به ازدیاد می گذارند. اینها در ابتدا اکثراً افراد پیاده نظام بودند که از بیکاران شهرها و سرف های از ده گریخته تشکیل می یافتند و عبارت بودند از لومباردیها، جنوائی ها، آلمانی ها، بلژیکی ها و غیره که برای اشغال شهرها و خدمات نظامی در شرایط غیرعادی بکار برده می شدند و به ندرت در میدانهای جنگ قابل استفاده بودند. البته در اواخر قرون وسطی نیز به اشرافی برمی خوریم که به اتفاق فرمانبردارانشان که معلوم نیست چگونه آنها را گرد هم می آوردند خود را موقتاً در اختیار شاهزادگان بیگانه قرار می دادند و به این ترتیب اضمحلال نجات ناپذیر ماهیت جنگی فئودالی را اعلام می داشتند.

ضمناً پیاده نظام جنگجو از شهرنشینان و دهقانان آزاد یعنی از میان افرادی که وجود داشتند و یا تازه به وجود می آمدند تشکیل یافته بود. تا آن زمان اشراف سوارکار و افراد سواره نظامی که مطیع آنها بودند، نه تنها هسته اصلی قشون، بلکه تمام سپاهیان را تشکیل می دادند و انبوه نوکرهای پیاده که به دنبال آن حرکت می کرد در میدان جنگ چیزی به حساب نمی آمد و صرفاً برای غارت و چپاول از وجودشان استفاده می شد. تا زمانی که دوران شکوفایی فئودالیسم ادامه داشت یعنی تا اواخر قرن سیزدهم سوارکاران در همه جنگها نقش تعیین کننده را داشتند. از آن زمان به بعد و در واقع بطور هم زمان در نقاط مختلف قضیه تغییر کرد. محو تدریجی سرواژ در انگلستان موجب به وجود آمدن طبقه بزرگی از دهقانان آزاد، مالکین(یئومن) و یا اجاره داران شد و به این ترتیب مایه اصلی پیاده نظام جدیدی را به وجود آورد که در فنون تیر و کمان جنگی که در آن ایام سلاح ملی انگلستان به شمار می آمد مهارت زیادی داشتند. رواج این کمانداران که همواره در حالت پیاده می جنگیدند ولو اینکه در لشکرکشی به عنوان سوار شرکت می کردند موجب یک تغییر عمده در تاکتیک فوری نظامی انگلیس شد. از قرن چهاردهم به بعد سواره نظام انگلیسی در جایی که میدان جنگ و سایر شرایط مناسب بودند به حالت پیاده می جنگید. پشت سر این کمانداران که نبرد را آغاز می کردند و دشمن را کلافه می نمودند جبهه بسته سربازان سواره نظامی که از مرکب خود فرود آمده بودند جلوی حملات دشمن را سد می کردند. در حالی که فقط بخشی از آن سوار بر اسب می ماند تا به وسیله حملات پهلویی به نیروی دشمن، تکلیف جنگ را یکسره کند. پیروزیهای مداوم آن زمان انگلیسی ها در فرانسه (4)، عمدتاً بر اساس به وجود آوردن مجدد یک عامل تدافعی در قشون بود و همانند لشکرکشیهای ولینگتون در اسپانیا و بلژیک، نبردهای تدافعی توأم با حملات متقابل بودند. از زمانی که فرانسویها تاکتیک جدید را پذیرفتند و احتمالا از وقتی که تیر و کمانهای سینه بازوئی را از ایتالیایی ها اخذ کردند و جانشین تیر و کمانهای انگلیسی نمودند، پیروزیهای انگلیسی ها به پایان رسید. به همین منوال در اوایل قرن چهاردهم پیاده نظام فلاندری به خود جرأت آن را داد که در میدان جنگ گشاده، به مقابله با سوارکاران فرانسوی بپردازد و موجب آن شد که امپراطور آلبرشت که می خواست دهقانان بی چیز سوئیسی را به شاهزاده اتریش که خود او بود بفروشد، اولین پیاده نظام مدرن را که از شهرت اروپایی برخوردار شد، به وجود آورد. ضمن پیروزی سوئیسی ها بر اتریشی ها و مخصوصاً بر بورگوندی ها، سواره نظام زره دار چه به حالت پیاده و چه سوار بر اسب برای همیشه در مقابل پیاده نظام شکست خورد و سپاهیان فئودالی در برابر ارتش مدرنی که مراحل اولیه موجودیت خود را می گذراند، به زانو درآمد و اشراف مغلوب شهرنشینان و دهقانان آزاد شدند. سوئیسی ها بخاطر آنکه از همان ابتدای کار، خصلت جمهوری خود یعنی اولین جمهوری مستقل اروپا را نشان بدهند، فوراً به تبلیغ شهرت جنگی خود پرداختند. تمام ملاحظات سیاسی از بین رفتند و کانتونها مبدل به بازارهای مکاره ای شدند که سربازان اجرتی را در اختیار بهترین حقوق دهنده قرار می داد. در جاهای دیگر و از جمله در آلمان نیز این شیپور استخدام به صدا درآمد. اما لجاجت حکومتی که علت وجودیش فقط فروش فرزندان سرزمینش بود، به آن حد رسید که فقط شاهزادگان آلمانی بودند که می توانستند از طریق تحمیل شدیدترین خصلت های ملی از این لحاظ بر آنها پیشی بگیرند.

در قرن چهاردهم باروت و نیروی نظامی مجهز به اسلحه گرم به وسیله اعراب، از طریق اسپانیا به اروپا آورده شد. تا اواخر قرون وسطی سلاح گرم از اهمیت زیادی برخوردار نبود و این امری بدیهی است؛ زیرا تیر و کمانهای کمانداران انگلیسی در کره سی (شهری در شمال غربی فرانسه)، اگر چه اثرشان کمتر بود ولی به همان اندازه برد داشتند و احتمالا مطمئن تر به هدف اصابت می کردند تا تفنگهای صاف نیروهای مسلح واترلو. توپهای صحرائی نیز به همین ترتیب دوران طفولیت خود را می گذراندند ولی توپهای سنگین، حصارهای بی حفاظ قصرهای نجیب زادگان را بارها از هم فرو پاشیده بود و به اشراف فئودال اعلام کرده بود که باروت بر پایان سلطه آنان صحه گذاشته است.

توسعه صنعت چاپ، احیای آموزش ادبیات باستانی و تمام جنبش فرهنگی که از 1450، همواره قوی تر و عمومی تر می شد، تمام اینها به نفع شهرنشینان و پادشاهان، در مبارزه شان برعلیه فئودالیسم تمام شد.

تأثیر مشترک کلیه این علل که سال به سال شدیدتر می شد و اثر متقابل آنها بر روی یکدیگر که در جهت واحدی صورت می گرفت و مرتباً نیز افزایش می یافت، سرانجام در نیمه دوم قرن پانزدهم موجب پیروزی بر فئودالیسم شد ولو آنکه این پیروزی نصیب شهرنشینان نشد و از آن سلطنت گردید. در همه جای اروپا، حتی در دور افتاده ترین سرزمین هایی که فئودالیسم به آنجا راه نیافته بود، قدرت سلطنتی به یکباره بر همه قدرتهای دیگر فائق آمد. در شبه جزیره بیرنه ، قبایل دوگانه آنجا که به زبان لاتین صحبت می کردند، به صورت دولت پادشاهی اسپانیا وحدت کردند و تحت سلطه کشور آراگون که مردمش زبان کاستیلی را با لهجه ولایتی تکلم می کردند درآمدند. قبیله سوم ، سرزمین های هم زبان را [ به استثنای گالیسی ] متحد ساخت و دولت سلطنتی پرتقال را تشکیل داد. اهالی ایالات هلندی اسپانیا (5) کوچ کرده و به وسیله عملیات دریائیشان، کفایت خود را برای کسب موجودیت مستقل و جداگانه ای نشان دادند.

در فرانسه لوئی یازدهم سرانجام موفق شد که بعد از اضمحلال امپراطوری بینابینی بورگوندی، وحدت ملی را که سلطنت نماینده آن بود بر مناطق فرانسوی که در آن زمان هنوز از هم جدا بودند، تا آن حد گسترش بخشد که جانشین او [ شارل هشتم ] بتواند در منازعات ایتالیا (6) مداخله کند و این وحدت فقط یکبار، آن هم در اثر رفورماسیون (7) برای مدت کوتاهی متزلزل گردید و انگلستان بالاخره به جنگهای دون کیشوتی خود در فرانسه که در صورت ادامه آنها رمق او گرفته می شد خاتمه داد.

اشراف فئودالی به عنوان جبران مافات متوسل به جنگهای گل رز(8) شدند و آنچه سزاوارشان بود به سرشان آمد : آنها به جان هم افتادند و نیروی خود را متقابلا تحلیل بردند و موجب روی کار آمدن خاندان تودور شدند که قدرت سلطنتی آن بیشتر از تمام پیشینیان و آیندگانشان شد. کشورهای اسکاندیناوی از مدتها قبل متحد شده بودند. لهستان از زمان وحدت با لیتوانی (9) به استقبال دوران درخشانی از تاریخ خود می رفت. قدرت سلطنت رو به افزایش بود و حتی در روسیه برانداختن شاهزاده نشینان و به دور افکندن یوغ تاتاری پا به پای هم صورت می گرفت و به وسیله ایوان سوم برای همیشه قطعیت یافت. در تمام اروپا فقط دو کشور یعنی ایتالیا و آلمان یافت می شدند که در آنها سلطنت و وحدت ملی که در آن زمان بدون وجود سلطنت غیر ممکن بود یا اصلا وجود نداشت و یا آنکه فقط روی کاغذ موجود بود.

فردریش انگلس

اواخر سال 1884

* انگلس این مقاله ناتمام را اواخر سال 1884، در رابطه با تجدید چاپ «جنگ دهقانی آلمان» نوشته است و همانطور که از نامه او به زورگه مورخ 31 دسامبر 1884 برمی آید، در نظر داشته است که در کتاب مزبور تغییرات کلی بدهد و جنگ دهقانی 1525 آلمان را به عنوان «نقطه عطف تمام تاریخ آلمان» اعلام دارد، ولی به علت اشتغالات دیگر او، این منظور عملی نمی شود و با وجود آنکه انگلس در سالهای 90 بار دیگر به این نامه می پردازد مع الوصف این کار نافرجام می ماند.

توضیحات

1- اطلس جغرافیایی جیبی منکه درباره تاریخ قرون وسطی و عصر جدید، ص 32.

2- رودخانه ای که در فرانسه ، بلژیک و هلند جریان دارد.

3- اشاره به اقوام اسلاوی الب (اسلاوهای یولاب) می باشد که گروه بزرگی از قبایل شمال شرقی اسلاوی را تشکیل می دادند و در نواحی میان رودخانه های الب و اودر زندگی می کردند. اسلاوهای الب که حملات فراوان و متعدد اقوام ژرمن را دفع کرده بودند، از قرن دهم به بعد همواره در معرض حمله اربابان فئودال آلمانی قرار داشتند و با وجود مقاومت سرسختانه که از خود نشان دادند در مقابل یورشهای خونین و در جنگهای اشغال گرانه اقوام ژرمن، مغلوب شدند و سرزمینهایشان به تصرف آنان درآمد و اقوام اسلاوی این نواحی یا به کلی نابود شدند و یا تحت ستم اشغالگران آلمانی درآمدند و به زور آلمانی شدند.

4- منظور نبردهای بزرگ «جنگهای صد ساله» میان فرانسه و انگلستان است(1337 تا 1453). علل این جنگها هوسها و امیال جنگ طلبانه و اشغال گرایانه اربابان فئودال هر دو کشور بود و مخصوصاً مبارزه بخاطر سلطه بر شهرهای تجارتی و صنعتی فلاندر بود. این شهرها خریداران عمده منسوجات پشمی انگلستان بودند. علاوه بر این یکی دیگر از علل عمده این جنگها، ادعایی بود که پادشاهان انگلستان بر تاج و تخت فرانسه داشتند. طی این جنگها، انگلستان بارها سرزمین های زیادی از خاک فرانسه را اشغال کرد ولی سرانجام انگلیسیها از فرانسه بیرون رانده شدند و فقط بندر گاله در دست آنها باقی ماند.

5- منظور 17 ایالت هلندی است که از 1384 تا 1598 تحت سلطه اسپانیا بودند. [ انتشارات سوسیالیزم ]

6- شارل هشتم پادشاه فرانسه از اختلافات سیاسی و درگیریهایی که میان حکومت نشینهای ایتالیا به وجود آمده بود استفاده کرد و در 1494 با لشکرکشی به ایتالیا حکومت نشین سلطنتی ناپل را به تصرف درآورد، ولی سال بعد نیروهای دولتی مؤتلفه ایتالیا به کمک ماکسمیلیان اول امپراطور اتریش و فردیناند دوم پادشاه اسپانیا ارتش فرانسه را شکست دادند و از ایتالیا بیرون راندند. با این لشکرکشی شارل هشتم به ایتالیا، جنگهای معروف ایتالیا (1494 تا 1559) آغاز گردید و طی آن ایتالیا بارها مورد حمله و تجاوز اشغالگران فرانسوی، اسپانیایی و آلمانی قرار گرفت و صحنه مبارزات دراز مدت این قدرتها و رقابت آنها بر سر سلطه بر این سرزمین گردید.

7- منظور انگلس از رفرماسیون در فرانسه ، جنبش هرگنوت است که در قرن 16 تحت شعارهای مذهبی آئین کالون به وجود آمد ولی در واقع با محتوای بورژوایی این مکتب بیگانه بود. فئودالها و قشر پایین اشراف که با سیاست مرکزیت دولتهای استبدادی متشکل در فرانسه موافق نبودند و می کوشیدند که « آزادیهای » ایالتی قرون وسطی را مجدداً برقرار سازند جنبشی را که اقشار مختلف جامعه و از جمله دهقانان و پیشه وران در آن شرکت داشتند، به نفع خود مورد استفاده قرار دادند. جنگهای معروف به هوگنوت که با وقفه های موقتی از 1562 تا 1595 به طول انجامید، موجب توافق اربابان فئودال و بورژوا شد؛ زیرا همه اینها از این جنبشهای خلقی که خصلت ضد فئودالی به خود گرفته بود، دچار وحشت شده بودند و سرانجام رهبر سابق هوگنوت ها یعنی هانری ناوارا، نماینده خاندان جدید سلطنتی بوربون که به آئین کاتولیک گرویده بود، به عنوان هانری هشتم پادشاه فرانسه شد.

8- جنگهای گل رز(1455 تا 1485) مبارزات میان دو خاندان فئودال انگلیسی بر سر تاج و تخت انگلستان بود. در این جنگها سربازان خاندان یورک یک گل رز سفید و قشون لانکاستر یک گل رز قرمز بر روی بیرق های خود نقاشی کرده بودند. طرفداران خاندان یورک را بخشی از فئودالهای بزرگ قسمتهای جنوبی انگلستان که از نقطه نظر اقتصادی وضع بهتری داشتند و همچنین مجاهدین و شهرنشینان تشکیل می دادند و خاندان لانکاستر به وسیله اریستوکراسی فئودال حکومت نشین های شمال پشتیبانی می شدند. جنگ در سال 1455 توسط هانری ششم که از خاندان لانکاستر بود شروع شد و با سقوط ریچارد سوم که از خاندان یورک بود به پایان رسید و منجر به نابودی کامل خاندانهای فئودال قدیمی و موجب روی کار آمدن هانری هفتم در 1485 گردید. این شخص که از خاندان جدید تودور بود حکومت مطلقه ای را بر انگلستان مسلط ساخت.

9- اولین تلاش برای اتحاد لهستان و لیتوانی در 1385 به عمل آمد، به این ترتیب که دو کشور مذکور اتحادیه کراکو را به وجود آوردند که وظیفه اصلی آن دفاع مشترک در مقابل حملات در حال تزاید آلمانیهای مجاور بود، این اتحادیه تا اواسط قرن 15 چندین بار از بین رفت ولی بار دیگر از نو به وجود آورده شد و رفته رفته از حالت یک اتحادیه دفاعی به یک اتحادیه متشکل از اربابان فئودال لهستان و لیتوانی در مقابل مردم اوکراین و روسهای سفید درآمد.

قیام مه 1849

قیام مه 1849 که ایالات راین و جنوب آلمان را فراگرفت، در اثر امتناع اکثر حکومتها و دولتهای کوچک آلمانی از قبول قانون اساسی مصوبه مجلس ملی فرانکفورت به وجود آمده بود. این مجلس هرگز از یک قدرت مادی برخوردار نبود و از این بدتر آنکه در راه به دست آوردن یک قدرت، به هیچ گونه اقدام مقتضی دست نیازید و زمانی که قانون اساسی خود را بر روی کاغذ آورد، آخرین بقایای نفوذ اخلاقی خود را نیز از دست داده بود. قانون اساسی اگر چه تا حدودی رمانتیک بود مع الوصف تنها شعاری بود که می شد تحت آن بار دیگر گرد هم آمد تا بتوان جنبش تازه ای را به وجود آورد، علی الخصوص که بعد از پیروزی قصد اجرای آن را نداشتند.

قیام در سوم مه در درسدن آغاز گردید و چند روز بعد به قسمت باواریایی فالس و حکومت نشین بادن سرایت کرد. شاهزاده بادن [ لئوپولد ] وقتی مشاهده کرد که سربازان دست برادری به سوی خلق دراز کرده اند، به سرعت پا به فرار گذاشت.

دولت پروس که در نوامبر 1848 جنبش انقلابی را سرکوب نموده و در برلن و پروس حکومت نظامی اعلام کرده بود و خود را مدافع حکومتهای سایر کشورهای آلمانی می دانست، بلافاصله نیروهایی به درسدن فرستاد که پس از چهار روز، مقاومت قهرمانانه شورشیان را درهم شکستند.

البته پروس برای سرکوبی فالس و شاهزاده نشین بادن، احتیاج به یک لشکر داشت و برای فراهم آوردن آن، مجبور به فراخواندن نیروی ذخیره شد. در ایزرلون (وستفالن) و البرفلد (راین پروس) مردم از شرکت در جنگ خودداری کردند ولی هنگامی که نیروهای نظامی به آنجا گسیل شدند، شهرها را سنگربندی کردند و آنان را طرد نمودند. بعد از دو روز نبرد، ایزرلون سقوط کرد. از آنجا که البرفلد وسیله ای برای مقاومت نداشت، لذا شورشیان که تعدادشان در حدود هزار نفر بود تصمیم گرفتند که حلقه محاصره نیروهای نظامی را بشکافند و خود را به جنوب که قیام در آنجا پا گرفته بود برسانند. شورشیان شکست سختی خوردند و میرباخ فرمانده آنها دستگیر شد، ولی تعداد زیادی از شورشیان موفق شدند به کمک اهالی محلی از مهلکه بگریزند و خود را به جنوب برسانند. انگلس آجودان میرباخ بود ولی قبل از اجرای نقشه از طرف او مأموریت یافت به کلن که در آن ایام دست ارتش پروس بود برود. در واقع میرباخ برای آنکه بورژواهای مناطقی را که قصد عبور از آنها را داشت به وحشت نیاندازد، نمی خواست یک کمونیست مشهور را در میان ارتش خود داشته باشد.

در این فاصله قیام سراسر جنوب آلمان را فراگرفته بود، اما انقلابیون دچار همان خطای شومی شدند که پاریس نیز در 1871 مرتکب آن شد : خطای عدم تعرض. نیروهای دولتی کوچک مجاور روحیه خود را باخته بودند و فقط به دنبال بهانه ای می گشتند تا به قیام بپیوندند. آنها تصمیم گرفته بودند که بر ضد خلق پیکار نکنند. اگر شورشیان اعلام می کردند که می خواهند مجلس ملی فرانکفورت را که به محاصره نیروهای نظامی پروسی و اتریشی در آمده بود آزاد کنند، در این صورت می توانستند اهالی این کشورها را تحریک و تشویق به قیام نمایند. مارکس و انگلس بعد از تعطیلی اضطراری روزنامه « نویه راینیشه تسایتونگ » به مانهایم رفتند تا به رهبران جنبش پیشنهاد کنند که به طرف فرانکفورت پیشروی نمایند ولی آنها از قبول این پیشنهاد امتناع ورزیدند و بهانه شان این بود که نیروها به علت فرار افسران نظم و انضباط خود را از دست داده اند و مهمات کافی نیز وجود ندارد و غیره و غیره ...

در حالیکه شورشیان حرکتی از خود نشان نمی دادند، قوای پروس و باواریا متفقاً و همراه با نیروهای دولتهای کوچک آلمانی، دست به یورشهای قهرآمیزی برعلیه شورشیان زدند. همین کار را می توانستند شورشیان با جرأت و دلیری بیشتری انجام بدهند. نیروی 36 هزار نفری ضد انقلاب در عرض یک هفته 8000 9000 شورشی را از فالس بیرون راندند. باید متذکر شد که استحکامات دوگانه آنجا در دست ارتجاع باقی مانده بود. اکنون ارتش انقلابی فقط عبارت بود از نیروهای مسلح بادن که در حدود 10 هزار سرباز جبهه و 12 هزار نفر داوطلب را شامل می شد. چهار نبرد بزرگ رخ داد که به نفع نیروهای ضد انقلاب به پایان رسید، آن هم به علت نابرابری قوا و به وسیله تجاوز به مرزهای ورتمبرگ که به آنها امکان داد ارتش انقلابی را در لحظات حساس محاصره نمایند. بعد از 6 هفته زد و خورد در میدان نبرد، بقایای ارتش انقلابی مجبور به عقب نشینی به سوئیس شد.

در جریان این آخرین لشکرکشی، انگلس آجودان سرهنگ ویلیش بود که فرماندهی قوای متشکل از داوطلبان کمونیست را به عهده داشت و در سه نبرد و همچنین در آخرین جنگ تعیین کننده در حوالی مورگ شرکت داشت. سرهنگ ویلیش به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا با درجه ژنرالی که به علت شرکت در جنگهای داخلی آمریکا کسب کرده بود درگذشت.

این مقاومت سرسختانه در میدان جنگ که به وسیله چند هزار شورشی غیرمتشکل و تقریباً بدون نیروی توپخانه بر ضد ارتش منظمی مثل ارتش پروس صورت گرفت، نشان دهنده آن است که رفقای سوسیالیست ما در آن سوی راین [منظور فرانسه است] قادر به چه کارهایی خواهند بود، آنجا که ناقوس انقلاب اروپا به صدا درخواهد آمد.

فردریش انگلس

21 نوامبر 1885، روزنامه « لوسوسیالیست »

پیام به کنگره بین المللی دانشجویان سوسیالیست*

شهروندان عزیز،

از دعوت دوستانه ای که برای شرکت در کنگره دانشجویان سوسیالیست از من نموده اید، تشکر می کنم و بینهایت متأسفم که نمی توانم از این فرصت استفاده کنم ، زیرا کارهای مبرم و مهمی مانع از شرکت من می باشند. بنابراین مجبورم فقط به این کفایت کنم که موفقیت هایی را که درخور کنگره شماست برای آن آرزو نمایم. باشد که مساعی شما بتواند در بین دانشجویان این آگاهی را به وجود آورد که از میان صفوف شما باید پرولتاریای روشنفکری برخیزد که رسالت داشته باشد دوش به دوش و در میان برادران خود [یعنی] کارگران یدی نقش مهمی را در انقلاب آینده بازی کند.

انقلابات بورژوایی گذشته ، صرفاً حقوقدانان را به عنوان بهترین مواد اولیه سیاسی، از دانشگاهها می طلبیدند. ولی رهایی طبقه کارگر علاوه بر این به پزشکان، مهندسین، شیمی دانان، کارشناسان امور کشاورزی و سایر متخصصین احتیاج دارد زیرا قضیه بر سر این است که نه تنها اداره دستگاه سیاسی بلکه همچنین کل تولید اجتماعی به دست گرفته شود و در اینجا به شناختهای جدی و متبحرانه نیاز است نه به جمله پردازیهای پرطمطراق.

با درودهای برادرانه

فردریش انگلس

19 دسامبر 1893، روزنامه « دانشجویان سوسیالیست »

* کنگره بین المللی دانشجویان سوسیالیست که به انگیزه گروهی از دانشجویان سوسیالیست ژنو فراخوانده شده بود، در روزهای 22 تا 25 دسامبر 1893 در ژنو برگزار گردید و در آن 26 نماینده از سازمانهای دانشجویی ارامنه و بلژیک، بلغارستان، آلمان، فرانسه، ایتالیا، لهستان، رومانی، روسیه و سوئیس شرکت داشتند. در این کنگره مسائل مربوط به شرکت اقشار روشنفکر در جنبش سوسیالیستی مورد بحث قرار گرفت و از جمله درباره مسائل مربوط به مکتب ضد یهود، آنارشیسم و « سوسیالیسم دولتی » بحث شد. قطعنامه این کنگره منطبق با مصوبات کنگره های بروکسل و زوریخ انترناسیونال دوم بودند. کنگره همچنین توصیه کرد که تبلیغات فعالانه سوسیالیستی در میان دانشجویان به عمل آید و تصمیم گرفت که یک دبیرخانه بین المللی در ژنو به وجود آورد تا در میان دانشجویان سوسیالیست کشورهای مختلف ارتباط برقرار کند و روابط آنها را استحکام بخشد.

این پیام در نشریه دانشجو ارگان دبیرخانه بین المللی دانشجویان سوسیالیست منتشر شده است. مجله دانشجو در سال 1891 در بروکسل تأسیس شد و هر ماه دو شماره از آن منتشر می شد و ابتدا ارگان فدراسیون دانشجویان سوسیالیست بلژیک بود ولی از اواخر 1893 تبدیل به ارگان دبیرخانه بین المللی دانشجویان سوسیالیست گردید.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر