۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

هیجدهم برومر لوئى بناپارت - بخش اول


هیجدهم برومر لوئى بناپارت
١
فوريه ١٨٤٨ تا دسامبر ١٨٥١

هگل در جايى بر اين نکته انگشت گذاشته است که همه ی رويدادها و شخصيتهاى بزرگ تاريخ جهان، به اصطلاح، دوبار به صحنه ميآيند(1)؛ وى فراموش کرده است اضافه کند که بار اول بصورت تراژدى و بار دوم بصورت کمدى، کوسيدير به جاى دانتون، لوئى بلان به جاى روبسپير، مونتانى سالهاى ١٨٤٨ تا ١٨٥١ به جاى مونتانى ١٧٩٣ تا ١٧٩٥، برادر زاده به جاى عمو. و در اوضاع و احوالى که دومين روايت هژدهم برومر در آن رخ ميدهد با چنين مضحکه‌اى روبرو هستيم(2)
آدميان هستند که تاريخ خود را ميسازند ولى نه آنگونه که دلشان ميخواهد، يا در شرايطى که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرايط داده شده‌اى که ميراث گذشته است و خود آنان بطور مستقيم با آن درگيرند. بار سنت همه نسلهاى گذشته با تمامى وزن خود بر مغز زندگان سنگينى ميکند. و حتى هنگامى که اين زندگان گويى بر آن ميشوند تا وجود خود و چيزها را به نحوى انقلابى دگرگون کنند، و چيزى يکسره نو بيافرينند، درست در همين دوره‌هاى بحران انقلابى است که با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد ميطلبند؛ نامهايشان را به عاريت ميگيرند، و شعارها و لباسهايشان را، تا در اين ظاهر آراسته و در خور احترام، و با اين زبان عاريتى، بر صحنه جديد تاريخ ظاهر شوند. به همين ترتيب بود که لوتر نقاب پولس حوارى را به چهره زد. انقلاب ١٧٨٩ تا ١٨١٤ به تناوب يکبار جامعه جمهورى رم و بار ديگر رخت امپراتورى روم را بر تن کرد، و انقلاب ١٨٤٨ هم کارى بهتر از اين نيافت که گاه اداى انقلاب ١٧٨٩ را درآورد و گاه اداى رويدادهاى انقلابى ١٧٩٣ تا ١٧٩٥ را. نوآموز مبتندى يک زبان خارجى هم همين کار را ميکند: هميشه ابتدا جمله‌ها و عبارات را به زبان مادرى‌اش برميگرداند، و فقط هنگامى روح زبان تازه را ميگرد و با آزادى تمام آن را بکار ميبرد که براى استفاده از آن ديگر نيازى به يادآورى زبان مادرى نداشته باشد، و حتى به جاى ميرسد که زبان مادرى را بکلى فراموش ميکند.
بررسى اينگونه همدستى‌ها با مُرده‌هاى تاريخ، بيدرنگ تفاوت بارزى را آشکار ميکند. آدمهايى چون کاميل دمولن، دانتون، روبسپير، سن ژوست، و ناپلئون، از قهرمانان گرفته تا احزاب و توده مردم در نخستين انقلاب فرانسه، در لباس رومى و با زبان و بيانى که از روميان گرفته بودند، کارى را انجام دادند که لازمه زمان خودشان بود، يعنى شکوفا کردن و تأسيس جامعه بورژوايى مدرن. اگر رديف اول کسانى که نام برديم نهادهاى فئودالى را در هم شکستند و سرهاى فئودالى را که روى آن نهادها سبز شده بودند از پيکر جدا کردند، ناپلئون به سهم خود، در درون جامعه فرانسوى شرايطى را پديد آورد که در پرتو آنها رقابت آزادانه ميتوانست توسعه بيابد، و خرده مالکى زمين و نيروهاى توليدى آزاد شده ملت به بهره‌بردارى برسد، در حالى که در خارج از فرانسه هر جا که پاى وى بدانجا رسيد نهادهاى فئودالى را در حدى که براى بهره‌مند کردن جامعه فرانسوى از گستره‌هاى هماهنگ با ذات خود در پهنه قاره اروپا ضرورى مينمود از ميان برداشت. همين که شکل جديد جامعه يکبار براى هميشه مستقر گرديد غولهاى پيش از توفان نوح و به همراه آنها روم با همه قد و قواره دوباره زنده شده‌اش، به سرعت ناپديد شدند: بروتوس‌ها، گراکوس‌ها، پوبليکولاها، تريبون‌ها، سناتورها و خود قيصر، همه و همه به گورهاى خود برگشتند. جامعه بورژوايى، در همان قالب نوپاى خود، ديگر نمايندگان و سخنگويانش را، در سيماى کسانى چون سه، کوزن، رويه کولار، بنيامين کنستان و گيزو، پديد آورده بود. سرداران واقعى اين جامعه ديگر پشت ميز بنگاههاى مالى و بازرگانى نشسته بودند و "کلّه‌ پيهى" [der Speckkopf] چون لوئى هژدهم هم مغز سياسى‌اش را تشکيل ميداد. اين جامعه بورژوايى که يکسره سرگرم توليد ثروت و پيکار مسالمت‌آميز در صحنه رقابت بود، آن اشباح رومى را که بر سر گهواره‌اش بيدارى کشيده بودند يکباره از ياد برده بود. ولى جامعه بورژوايى اگر چه (در ذات خود) ناقهرمانانه است، اما قهرمانگرى، از خود گذشتگى و ايثار، دست يازيدن به ايجاد وحشت، جنگ داخلى و جنگهاى خارجى فراوان لازم بود تا چنين جامعه‌اى بدنيا آيد. گلادياتورهاى اين جامعه، آرمانها، صور هنرى، و پندارهايى را که براى سرپوش گذاشتن بر محتواى دقيقا بورژوايى مبارزاتشان و روشن نگاه داشتن شراره‌هاى شور و شوق آن مبارزات را که به عنوان مظهرى از تراژدى بزرگ تاريخ ضرورى بود در سنتهاى اساسا کلاسيک جامعه روم يافتند. يک قرن پيش از آن هم مرحله ديگرى از توسعه تاريخى به همين سان گذشته بود: کرامول و مردم انگليس، زبان و شور و پندارهاى لازم براى انقلاب بورژوايى خود را از لابلاى صفحات عهد عتيق به عاريت گرفته بودند. ولى همين که هدف واقعى حاصل شد، يعنى دگرگونى بورژوازيى جامعه انگليسى به سرانجام خود رسيد، (ديگر به سرمشقهاى کهن نيازى نبود، و) جان لاک جاى حبقوق را گرفت.
دوباره زنده کردن خاطره مردگان در اين گونه انقلابها، بنابراين، براى شُکوه بخشيدن به مبارزات جديد بود، نه براى درآوردن اداى مبارزات گذشته؛ براى آن بود که در بزرگنمايى وظايف مشخص در خيال مردم بکوشند، نه براى طفره رفتن از انجام آن وظايف در واقعيت (3)؛ براى بازيافتن روح انقلاب بود نه براى به حرکت درآوردن دوباره شبح انقلاب.
(در حالى که) دوره ١٨٤٨ تا ١٨٥١، از ماراست، جمهوريخواهى با دستکش‌هاى زرد اشرافى که رداى بائى پير را بر تن کرد، گرفته تا ماجراجويى که ميخواهد ابتذال دل‌آزار سيماى شخصى خويش را در زير نقاب آهنين چهره مُرده ناپلئون بپوشاند، چيزى جز به حرکت درآوردن شبح انقلاب بزرگ فرانسه نبود. (بدين سان) تمامى يک ملت، که گمان ميکند از راه انقلاب نيرويى دوباره براى حرکت يافته است، ناگهان ميبيند که وى را به دوره‌اى سپرى شده باز گردانده‌اند، و براى آنکه در مورد اين برگشت دوباره، توهّمى باقى نماند، همان تواريخ و ايام، همان تقويم گذشته، همان نامها، همان فرمانهاى مدتها فراموش شده که فقط به درد عُلَماى نسخه‌شناس عتيقه‌شناس ميخورَد و تماى آن آجان‌هاى پير و فرتوت تأمينات که سالها پيش ميبايست ريق رحمت را سرکشيده و پوسيده باشند، همه را در برابر چشم خود حىّ و حاضر ميبينيم. گويى کل ملت حال آن انگليسى ديوانه بِدلام (4) را پيدا کرده که خود را در دوره فراعنه در مصر باستان ميپنداشت و هر روز شکايت ميکرد که چرا وى را به انجام کارهاى پر مشقتى در معادن طلاى حبشه گماشته‌اند، محبوس در دالانى زيرزمينى، با چراغى بر سر که در سوسوى کم فروغ آن در پشت سرش نگهبان برده‌ها را ميديد که شلاقى بلند در دست دارد، و در دهانه‌هاى خروجى دالان انبوهى از نگهبانان مزدور بيگانه را که نه زبان کارگران در زنجير را ميفهمند، و نه زبان همديگر را، چرا که هر کدامشان به زبانى ديگر سخن ميگويند. و چنين ميناليد: "ميبينيد! اين بلاها را سرِ من ميآورند، سرِ منِ شهروند آزاده بريتانياى کبير، تا براى فرعونها طلا استخراج کنم"! و ملت فرانسه هم ميگويد: "براى آنکه قرضهاى خانواده بناپارت را بپردازند ببينيد چه بلايى به سر ما ميآورند". آن ديوانه انگليسى، تا زمانى که عقلش سر جايش بود، نميتوانست از فکر استخراج طلا دست بردارد، فرانسويان هم از وقتى انقلاب کرده‌اند، نتوانسته‌اند از خاطره‌هاى ناپلئونى خود جدا شوند. انتخابات ١٠ دسامبر ١٨٤٨ شاهدى بر اين مدعا است. آنها آرزو ميکردند براى پرهيز از خطرات انقلاب به کُماجدان‌هاى پرگوشت مصرى برگردند(5)، و جوابشان ٢ دسامبر ١٨٥١ بود. آن چيزى که گيرشان آمد فقط کاريکاتورى از ناپلئون پير نيست، بلکه خود ناپلئون پير است، گيرم به صورت همان کاريکاتورى که در ميانه قرن نوزدهم ناگزير ميبايست باشد.
انقلاب اجتماعى قرن نوزدهم چکامه خود را از گذشته نميتواند بگيرد، اين چکامه را فقط از آينده ميتوان گرفت. اين انقلاب تا همه خرافات گذشته را نروبد و نابود نکند قادر نيست به کار خويش بپردازد. انقلابهاى پيشين به يادآورى خاطره‌هاى تاريخى جهان از آن رو نياز داشتند که محتواى واقعى خويش را بر خود بپوشانند. انقلاب قرن نوزدهمى به اين گونه يادآورى‌ها نيازى ندارد و بايد بگذارد که مُردگان سرگرم دفن مُرده‌هاى خويش باشند تا خود به محتواى خويش بپردازد. در گذشته، مضمون به پاى عبارت نميرسيد، اکنون عبارت است که گنجايش مضمون را ندارد. انقلاب فوريه حمله‌اى نامنتظر بود که جامعه کهن را غافلگير کرد. مردم اين ضربِ شست را، همچون رويدادى تاريخى، گشاينده دورانى جديد، تلقى کردند. تا ٢ دسامبر که انقلاب با تردستىِ درخورِ يک حُقّه‌باز ربوده شد. (نتيجه آنکه) آن چيزى که بنظر ميرسد واژگون گرديده سلطنت نيست، امتيازهاى ليبرالى است که بر اثر قرنها مبارزه ذره ذره از نظام سلطنتى گرفته شده بود و اکنون يکسره از دست ميرود. بجاى آنکه جامعه محتواى تازه‌اى پيدا کند، دولت را ميبينيم که به کهن‌ترين قالب خويش برگشته، و به سلطه بيشرمانه شمشير و بَرسَم (6) تبديل شده است. پاسخ ضربِ شست فوريه ١٨٤٨، ضربِ سرِ دسامبر ١٨٥١ بود. باد آورده را باد ميبرد. با اين همه، دوره ميانى اين رويدادها بيهوده سپرى نشد. در طى سالهاى ١٨٤٨ تا ١٨٥١ جامعه فرانسوى با روشى که به دليل انقلابى بودنش کوتاه‌تر و ميان‌بُرتر است، به مطالعات و تجاربى دست يافته است که اگر در جريان رويدادها خللى پيش نيامده بود، و همه چيز به همان صورتى اتفاق ميافتاد که به اصطلاح در عالَمِ نظر تصورش ميرفت، ميبايست پيش از انقلاب فوريه بدست آمده باشند نه پس از آن، تا آن انقلاب چيزى غير از فقط يک تکان سطحى باشد. اکنون بنظر ميرسد که جامعه بجايى عقب‌تر از نقطه حرکتش برگشته است؛ اما در واقع، فقط از همين حالا است که جامعه ميبايد نقطه عزيمت انقلابيش را بيافريند، يعنى موقعيت، مناسبات و شرايطى را پديد آورد که يک انقلاب مدرن به معناى جدى کلمه بدانها نياز دارد.
انقلابهاى بورژوايى، از نوع انقلابهاى قرن هژدهم، با سرعت تمام از يک کاميابى به کاميابى ديگر ميرسند. آثار دراماتيکِ هر يک از انقلابها بيش از ديگرى است. آدمها و اشياء غرق نور و آتش‌اند، و روز، روزِ از خود بيخودى است. اما اين همه دوامى ندارد و طولى نميکشد که اين شور و شوق‌ها به نقطه اوج خود ميرسد؛ و جامعه به دورانى طولانى از پشيمانى، در حالتى فرو ميرود که هنوز فرصت نيافته است کاميابى‌هاى دوران توفان و التهابش را با آرامش و سنجيدگى جذب و هضم کند. انقلابهاى پرولتاريايى برعکس، مانند انقلابهاى قرن نوزدهم، همواره در حال انتقاد کردن از خويش‌اند، لحظه به لحظه از حرکت باز ميايستند تا به چيزى که بنظر ميرسد انجام يافته، دوباره بپردازند و تلاش را از سر گيرند، به نخستين دودلى‌ها و ناتوانيها و ناکاميها در نخستين کوششهاى خويش بى‌رحمانه ميخندند، رقيب را به زمين نميزنند مگر براى فرصت دادن به وى تا نيرويى تازه از خاک برگيرد و به صورتى دهشتناک‌تر از پيش روياروى‌شان قد عَلَم کند، در برابر عظمت و بيکرانىِ نامتعين هدفهاى خويش بارها و بارها عقب مينشينند تا آن لحظه‌اى که کار به جايى رسد که ديگر هرگونه عقب نشينى را ناممکن سازد و خودِ اوضاع و احوال فرياد برآورند که "رودُس همينجاست، همينجا است که بايد جهيد! گل همينجاست، همينجاست که بايد رقصيد."  (7)
از اين گذشته، هر ناظر متوسطى، حتى اگر تمامى جريان گسترش انقلاب فرانسه را گام بگام دنبال نکرده بود، ميبايست حدس بزند که انقلاب به سوى فضاحتى ناشنيده کشيده ميشود. کافى بود آدم گوشهايش را باز کند تا عوعوى پيروزىِ خالي از هر گونه فروتنى را که حضرات دمکراتها سر داده بودند و طى آن بخاطر نتايج پُربرکت دومين يکشنبه ماه مه ١٨٥٢ پيشاپيش به يکديگر تبريک ميگفتند (8) بشنود. فکر اين دومين يکشنبه از سرشان بيرون نميرفت و براى آنان به نوعى جَزمِ مذهبى تبديل شده بود، درست مثل دومين ظهور مسيح از نظر برخى از پيروان او، که ميبايست آغاز سلطنت هزاره (عدل و داد) باشد.(9)مثل هميشه، ناتوانى، راه نجات خود را در باور داشتن به معجزات جُسته بود و تصور کرد چون در عالم خيال دشمن را از پاى درآورده پس به واقع هم بر وى غلبه کرده است. اين ناتوانى به حدى بود که هرگونه توانى براى درک اکنون را از دست داد. و به اين دل خوش داشت که آينده شيرينى را که در انتظار وى بود بستايد و در شُکوه و عظمت کارهايى که خيال داشت روزى انجام دهد، ولى حالا موقع انجام آنها نبود، داد سخن بدهد. اين قهرمانانى که با دل سوزاندن به حال يکديگر و با جمع شدنِ سوته‌دلانه خويش ميکوشند بر ناتوانى و بى‌قابليتى آشکار خود سرپوش بگذارند، همانهايى هستند که بار و بنديل خود را بسته، پيش‌قسطِ تاجهاى افتخارشان را بجيب زده و سرگرم اين بودند که براتهاى جمهوريهاى در تبعيد (10) خويش را - که براى هر کدام از آنها، در آرامش و فروتنى تمام، با درايت فائقه خويش هيأت دولتى هم تعيين کرده بودند - در بورس اوراق بهادار تنزيل کنند. دوم دسامبر، مثل غرش رعد در آسمانى صاف، يکباره غافلگيرشان کرد، و مردمى که در دوره‌هاى خمودى به آسانى اجازه ميدهند تا پُر سر و صداترين هوچى‌ها ترس درونى آنها را فرونشانند شايد سرانجام قانع شوند که آن روزگار ديگر به سر رسيده است که ميشد با قار قار يک گله غاز کاپيتول را نجات داد. (11)
قانون اساسى، مجمع ملى، احزاب وابسته به خاندانهاى سلطنتى،(12) جمهوريخواهان آبى و سرخ، قهرمانان آفريقا، (13) رعدِ کرسىِ خطابه، برقِ جرايد روزانه، کلِ عالَم ادب، سرشناسان سياست و نام‌آوران دنياى دانش و فکر، قانون مدنى و قانون جزا، شعار "آزادى، برابرى، برادرى"، و يکشنبه دوم ماه مه ١٨٥٢، همه گويى در برابر وردهاى مَردى که حتى دشمنانش هم او را به جادوگرى قبول ندارند ناگهان دود شد و به هوا رفت. حق رأى عمومى (14) گويى فقط از آنرو لحظه‌اى بيشتر دوام آورد که وصيت‌نامه‌اش را با دست خود در برابر همه جهان تنظيم کند و به نام خودِ خلق اعلام بدارد: "تمامى آنچه هست براى آن هست که نابود شود."  (15)
کافى نيست مثل فرانسويها، بگوييم که ملت فرانسه غافلگير شده است. غفلت يک ملت، مانند غفلت زنى که اجازه ميدهد تا نخستين ماجراجويى که از راه ميرسد بر وى دست يابد، بخشودنى نيست. با اين طرز تعبير هيچ مشکلى را نميتوان گشود؛ مشکل به اين ترتيب فقط به بيان ديگرى در ميآيد. زيرا همچنان با اين مسأله روبرو هستيم که چگونه ملتى ٣٦ ميليونى توانسته است به دست سه سردار صنعتى (16) غافلگير شود و بدون مقاومت تن به اسارت دهد.
بد نيست ببينيم خطوط عمده مراحلى که انقلاب فرانسه از ٢٤ فوريه ١٨٤٨ تا دسامبر ١٨٥١ از سر گذرانده چه بود.
مسلّم است که سه دوره وجود داشته:

١) دوره ی فوريه؛
٢) دوره ی تأسيس جمهورى يا برپايى مجلس ملى مؤسسان؛ از ٤ ماه مه ١٨٤٨ تا ٢٨ مه ١٨٤٩؛
٣) و دوره ی جمهورى مبتنى بر قانون اساسى يا دوره مجلس ملى قانونگذارى، از ٢٨ مه (17)١٨٤٩ تا ٢ دسامبر ١٨٥١.
دوره اول را که از ٢٤ فوريه يعنى تاريخ سقوط لوئى فيليپ، تا ٤ مه ١٨٤٨، يعنى تاريخ تشکيل جلسه مجلس مؤسسان امتداد دارد، و دوره فوريه به معناى خاص آن را تشکيل ميدهد، ميتوان پيشدرآمد انقلاب دانست. خصلت رسمى اين دوره در اين است که حکومت سرِهم‌بندى شده آن خودش اعلام کرد که حکومت موقت است، و بر همين اساس، هر چه در اين دوره پيشنهاد، آزموده يا اعلام شد فقط به صورت موقت بود. هيچکس و هيچ چيز در اين دوره جرأت نکرد حق وجود داشتن و عمل کردن به معناى حقيقى کلمه را فى‌نفسه بخواهد. همه عناصر دست اندر کار تدارک انقلاب و مؤثر در به انجام رساندنِ آن جاى موقت خود را در حکومت فوريه يافتند از آن جمله: مخالفان متشکل از هواداران سلطنت اورلئان، بورژوازى جمهوريخواه، خرده‌بورژوازى جمهوريخواه دمکرات، و طبقه کارگر سوسيال دمکرات.
راه ديگرى هم وجود نداشت. هدف اصلى ايام فوريه فقط انجام اصلاحاتى در شيوه برگزارى انتخابات بود تا دايره افراد صاحب امتياز سياسى در بين خود طبقه دارا گسترش يابد و سلطه انحصارى اشرافيت مالى برافتد. ولى همين که تعارض حقيقى مطرح شد، يعنى به محض اين که مردم سنگر بپا کردند، گارد ملى حالت منفعل بخود گرفت، ارتش هيچ مقاومت جدى نشان نداد و نظام پادشاهى پا به فرار گذاشت، بنظر رسيد که راهى جز جمهورى وجود ندارد. هر گروهى اين جمهورى را به دلخواه خود تعبير کرد. و چون پرولتاريا بود که اسلحه بدست، اين پيروزى را ميسّر کرده بود همين پرولتاريا مُهر خودش را هم به جمهورى زد و جمهورى اجتماعى اعلام شد. بدين سان مضمون عام انقلاب مدرن تعيين گرديد، اما اين مضمون با هر آنچه به کار افتادنش در آن شرايط و اوضاع مشخص، با آن وسائل موجود، و با توجه به درجه توسعه‌اى که توده‌ها بدان دست يافته بودند، بيدرنگ امکان پذير بود تناقضى ويژه داشت؛ از سوى ديگر، دعاوى همه ديگر عناصر دست اندر کار انقلاب فوريه به اين صورت تأمين شد که سهم کلان در حکومت نصيب آنان گرديد. به اين دلايل بود که در هيچ دوره ديگرى به آميزه‌اى تا اين حد گوناگون از عباراتى پر آب و تاب و تزلزل و ناکاردانىِ واقعى، که پُر بود از شور و شوق به پيشرفت ولى همچنان تحت سلطه مطلقِ همان عاداتِ هميشگى، در عين حال حاکى از هماهنگى ظاهرى تمامى جامعه و تضاد عميقِ عناصر متفاوت آن، برنميخوريم. در حالى که پرولتارياى پاريسى همچنان سرمستِ چشم‌اندازهاى بيکرانى بود که فراروى وى گشوده مينمود، و از سرگرم شدن به بحثهاى جدى درباره مسائل اجتماعى لذت ميبرد، نيروهاى کهن جامعه گِرد هم آمدند، و با ايجاد همدستى‌هاى لازم با يکديگر، و يافتن متحدى نامنتظر در وجود مهمترين توده ملت، يعنى دهقانان و خرده بورژواهايى که پس از سقوط سنگرهاى طرفداران سلطنت ژوئيه ، (18) ناگهان وارد صحنه سياسى شده بودند متحد شدند.
دوره دوم که از ٤ مه ١٨٤٨ تا پايان مه ١٨٤٩ (19) را در بر ميگيرد، دوره قانون اساسى و تأسيس جمهورى بورژوايى است. بيدرنگ پس از ايام فوريه، نه تنها مخالفان متشکل از هواداران سلطنت اورلئان توسط جمهوريخواهان و جمهوريخواهان توسط سوسياليستها غافلگير شدند، بلکه تمامى فرانسه غافلگير پاريس بود. مجلس ملى که چهارم مه ١٨٤٨ تشکيل جلسه دارد، نتيجه آراء ملت بود و بنابراين نمايندگى ملت را به عهده داشت. اين مجلس بيانگر اعتراض شديدى بر ضد دعاوى ايام فوريه بود و رسالتش اين بود که نتايج انقلاب را به چهارچوبهاى بورژوايى‌اش برگرداند. پرولتارياى پاريس، که بيدرنگ متوجه اين خصلت مجلس شد، چند روز پس از تشکيل مجلس، بيهوده کوشيد تا موجوديت مجلس را با توسل به زور انکار کند، مجلس را منحل سازد، و نهادى که روح واکنشگر ملت در قالب آن وى را تهديد ميکرد از هم بپاشد و دوباره بصورت عناصر متفاوتى درآورد که مجلس از آنها تشکيل ميشد. همچنان که همه ميدانند، نتيجه رويدادهاى ١٥ مه فقط اين شد که بلانکى و طرفدارانش، يعنى کمونيستهاى انقلابى يا رؤساى حقيقى حزب پرولتاريايى، براى تمامى دوره‌اى که مورد نظر ماست از صحنه عمومى دور شوند.
جاى پادشاهى بورژوايىِ لوئى فيليپ را فقط جمهورى بورژوازى ميتوانست بگيرد. يعنى اينکه اگر، در دوران پادشاهى، بخش محدودى از بورژوازى بود که به نام شاه فرمانروايى ميکرد، از آن پس کل بورژوازى است که ميبايست به نام مردم فرمان براند. دعاوى پرولتارياى پاريسى ياوه‌هايى تحقق ناپذير و غير واقعى‌اند که ميبايست يکبار براى هميشه به آنها خاتمه داد. واکنش پرولتارياى پاريسى در برابر اين بيان مجلس ملى مؤسسان، شورش ژوئن بود که عظيم‌ترين رويداد در تاريخ جنگهاى داخلى اروپا بشمار ميرفت. در اين نبرد، جمهورى بورژوايى پيروز شد. اين جمهورى از حمايت اشرافيت مالى، بورژوازى صنعتى، طبقات متوسط، خرده‌بورژوازى، ارتش، قشرهاى اجتماعى پايين‌تر از پرولتاريا که به صورت گارد سيار سازمان يافته بودند، روشنفکران سرشناس، روحانيت و تمامى جمعيت روستايى برخوردار بود. در کنار پرولتارياى پاريسى کسى نبود جز خود پرولتاريا. بيش از ٣٠٠٠ نفر شورشى با پيروزى بورژوازى از دَم تيغ گذرانده شدند و ١٥٠٠٠ نفر هم بدون محاکمه به تبعيد رفتند. با اين شکست، پرولتاريا به عقب صحنه انقلاب رفت. هر چند هر بار که بنظر ميرسيد جنبش نفَس تازه‌اى پيدا کرده است کوشيد دوباره جايگاه خودش را بازيابد، اما کوششهاى وى هر بار با نيروى کاهش يافته‌تر و با نتيجه‌اى ضعيف‌تر همراه بود. پرولتاريا، بمحض اينکه يکى از قشرهاى اجتماعى برتر از او شور و شوقى انقلابى پيدا ميکند، با وى عقد اتحاد ميبندد و بدين سان متحمل همه شکستهايى ميشود که بر تمامى احزاب متفاوت يکى پس از ديگرى وارد شد. ولى همين ضربه‌هاى پياپى، به موازات گسترش يافتن آنها به تمامى قشرهاى جامعه، بيش از پيش ضعيف ميشوند. رؤساى اصلى جنبش پرولتاريايى در مجلس ملى و در جامعه مطبوعات، يکى پس از ديگرى، تسليم دادگاه‌ها شدند و جاى آنان در مجلس و مطبوعات به چهره‌هايى بيش از پيش مبهم داده شد. بخشى از پرولتارياى پاريسى، درگير تجاربى مسلکى، مانند بانکهاى مبادله و انجمنهاى کارگرى، يعنى وارد جنبشى شد که طى آن ديگر نميخواهد جهان را به کمک وسائل بزرگى که خاص پرولتاريا هستند تغيير دهد، بلکه کاملا برعکس، در صدد آن است که در چارچوب محدود شرايط هستى خويش، به اصطلاح در غياب جامعه و به صورت خصوصى، به امتيازاتى دست يابد که به رهايى‌اش کمک ميکنند، و به ناگزير هر بار شکست ميخورد. به نظر ميرسد که پرولتاريا نه قادر است عظمت انقلابى خود را باز يابد، نه ميتواند توان تازه‌اى در اتحادهاى تازه‌اش با ديگر قشرها پيدا کند تا همه طبقاتى که وى عليه آنها در ماه ژوئن جنگيده است کنار او از پا درآيند. ولى دستکم اين خوشحالى را دارد که با افتخاراتى در خور تمامى نبردهاى بزرگ تاريخى از پا در ميآيد. نه تنها فرانسه بلکه تمامى اروپا از زلزله ژوئن به لرزه درآمده، در حالى که شکستهاى بعدىِ طبقات بالا آنچنان ارزان رخ داده که فقط گزافه‌گويى‌هاى بيشرمانه حزب پيروز ممکن است آنها را به صورت رويدادهاى با اهميت جلوه‌گر سازد، و اين گزافه‌گويى‌ها هم، هر قدر فاصله حزب شکست خورده با پرولتاريا بيشتر باشد، شرم آورتر است.
شکست شورش ژوئن، البته زمينه را براى تأسيس جمهورى بورژوايى فراهم کرد و راه را براى استقرار آن هموار ساخت. ولى با اين شکست همچنين نشان داده شد که در اروپا مشکلهاى ديگرى غير از مشکل جمهورى يا سلطنت مطرح است. اين شکست نشان داد که در اينجا جمهورى بورژوايى فقط به معناى استبداد مطلق يک طبقه بر طبقات ديگر است، و آشکار کرد که در کشورهاى داراى تمدن کهن، با ساخت طبقاتى بسيار توسعه يافته، برخوردار از شرايط مدرن "توليد"، و بهره‌مند از آگاهى معنوى،(20) که همه‌انديشه‌هاى سنتى، به مدد تلاش و کوششى چند قرنى، در آن مستحيل شده‌اند، جمهورى، بطور کلى، فقط قالب دگرگونى سياسىِ جامعه بورژوايى است نه قالب حفظ وضع موجود، چنانکه بعنوان مثال، در ايالات متحد آمريکا ميبينيم. در آنجا طبقاتِ تاکنون شکل گرفته جامعه، که هنوز به طور نهايى تثبيت نشده‌اند، بر عکس جوامع کهن همواره در کار تغيير دادن عناصر سازنده خود و جابجا کردن آنها با عناصرى تازه‌اند؛ وسايل توليد "مدرن"، به جاى آنکه درگير مسأله اضافه جمعيت راکد باشند، بيشتر جبران کننده کمبود جمعيت‌اند؛ و سرانجام حرکت جوان و پر تب و تاب توليد مادى، که جهانى تر و تازه را در برابر خود دارد که بايد بر آن چيره شود زمان و فرصت لازم را نيافته است تا جهان معنوى کهن را در هم بشکند.
در ايام ژوئن، همه طبقات و تمامى احزاب در يک حزب که همان حزب نظم بود متحد شده بودند، در برابر طبقه پرولتاريا، يا "حزب هرج و مرج"، در برابر سوسياليسم، در برابر کمونيسم. آن ها که جامعه را از خطر "دشمنان جامعه" رهانيده بودند و شعارهاى قديمىِ مالکيت، خانواده، مذهب، نظم را همچون اسم شب به سربازان خود آموخته، و فرياد جنگ صليبى ضدانقلابى سر داده بودند که "إنّ فى ذلک لفتحاً قريب"(21) از اين لحظه به بعد، همين که يکى از احزاب متحد در زير چنين پرچمى بر ضد شورشيان ژوئن ميکوشد تا از سنگر نبرد انقلابى در جهت منافع طبقاتى خويش دفاع کند، با فرياد "مالکيت، خانواده، مذهب، نظم" است که در ميدان نبرد از پاى در ميآيد. هر بار که حلقه خداوندان جامعه تنگ‌تر ميشود، و منفعتى انحصارى‌تر جاى منافع عام را ميگيرد، همان بار جامعه نجات يافته است. ساده‌ترين درخواست در قالب اصلاحات مالى بورژوايى، يا در قالب پيش پا افتاده‌ترين شعارهاى ليبراليستى، يا توخالى‌ترين شکلهاى جمهورى، با مبتذل‌ترين نمونه‌هاى دمکراسى، به عنوان "سوء قصد به جامعه" در جا تنبيه ميشود و داغ "سوسياليستى" بر پيشانى‌اش ميخورد. سرانجام نوبت خودِ "علماى بزرگ مذهب و نظم" ميرسد که با اردنگى از کرسى‌هاى بلاغت خويش رانده، يا در دل شب از توى رختخواب‌هايشان بيرون کشيده و در کالسکه‌هاى انتظامى چپانده ميشوند تا روانه هلفدونى شوند يا راه تبعيد را در پيش گيرند. معابدشان خراب، دهانهايشان بسته، قلمهايشان شکسته، و دفتر قانونشان به نام مذهب، مالکيت، خانواده و نظم، پاره پاره شده است. چه بسا بورژواهاى متعصب طرفدار نظم که به شليک رگبار گروهى سرباز مست لايعقل در بالکن خانه‌هايشان از پا در آمده‌اند. حرمت کانونهاى خانوادگى شکسته شده، و خانه‌هايشان توسط نظاميان به عنوان دست‌گرمى بمباران گرديده است، و همه اينها هم به نام مالکيت، خانواده، مذهب و نظم! خلاصه اين که گُل سر سبد سپاه مقدس نظم در نهايت همان لاى و لجن منجلاب جامعه بورژوايى است، و آن که به عنوان "ناجى جامعه" به کاخ تويلرى وارد ميشود همان کراپولينسکى (22) رذل و آس و پاس است.


زيرنويس‌هاى فصل يکم
(1) معلوم نيست که هگل هرگز چنين چيزى گفته باشد. اين مايه فکرى، که مارکس در سطور بعدى به بسط آن ميپردازد، از اشاراتى سرچشمه ميگيرد که در نامه سوم دسامبر ١٨٥١ انگلس به مارکس آمده‌اند. انگلس در اين نامه مينويسد: "به راستى چنان مينمايد که هگل پير، در نقش روح تاريخ، در گور خويش دست اندر کار است و به تاريخ جهان جهت ميدهد، تاريخى که مقدر است همه چيز آن به آگاهانه‌ترين وجهى دوبار پيش آيد، بار اول به عنوان تراژدى بزرگ و بار دوم بصورت کمدى فلاکت‌بار. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
(2)لوئى بناپارت برادرزاده ناپلئون بناپارت، امپراتور بزرگ فرانسه بود. در عبارات اخير، مارکس به وقايع تاريخى گذشته اشاره ميکند. کودتاى ناپلئون بناپارت بر ضد هيأت مديره در نهم نوامبر ١٧٩٩ صورت گرفت که برابر هژدهم برومر سال هشتم در تقويم انقلابى بود. بنابراين، مارکس کودتاى دوم دسامبر ١٨٥١ لوئى بناپارت را لنگه دوم هژدهم برومر ناپلئون بناپارت ميگيرد. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
براى اطلاع بيشتر از تاريخ انقلاب کبير فرانسه و قرن هجدهم به دو اثر زير بنگريد: آلبر ماله، تاريخ قرن هجدهم، انقلاب کبير فرانسه و امپراتورى ناپلئون، ترجمه رشيد ياسمى. ويل دورانت، تاريخ تمدن، عصر ناپلئون. (يادداشت مترجم فارسى)
(3) اين جمله در ترجمه فرانسوى به شکل زير درآمده: "نه براى طفره رفتن از انجام آنها با پناه برده به واقعيت"!) زيرنويس ترجمه فارسى)
 (4)بِدلام - بيمارستان و تيمارستانى قديمى و معروف در لندن
(5)اشاره‌اى است به روايات تورات از ماجراى رهايى بنى‌اسرائيل از اسارت در مصر. برخى از افراد سست عنصر که تاب تحمل مشقات بين راه را نداشتند به گفته تورات افسوس ميخورند که کاش به روزهايى که کماجدانهاى پُر گوشت مصرى برايشان آماده بود برميگشتند. (زير نويس متن آلمانى)
(6) بَرسَم به جاى goupillon فرانسوى و kutte آلمانى است که در ترجمه انگليسى به clerical cocol برگردانده شده است. goupillon در زبان فرانسه ابزارى چوبى با زينتهاى فلزى است که در مراسم مذهبى کليسا از آن استفاده ميکنند. منظور مارکس همکارى و همدوشى دو نيروى لشگرى و روحانى است. (زيرنويس ترجمه فارسى)
 (7) جمله لاتينى Hic Rhodus, hic salta! "رودس همينجاست، همينجا بپّر!" برگرفته از يکى از افسانه‌هاى ازوپ Aesop است. اين جمله خطاب به لافرنى گفته شده که مدعى بود در جزيره رودس پرشى عظيم کرده است. مفهوم جمله چنين است:‌ "رودس همينجاست، اگر پريدن از تو ساخته است، همينجا بپر!" ولى دنباله جمله که در متن مارکس به آلمانى آمده است "گل همينجاست همين جاست که بايد رقصيد" عبارتى‌ از هگل است در پيشگفتار او بر فلسفه حق. واژه يونانى رودُس (Rhodos) ميتواند هم به معناى جزيره رودس (Rhodes) باشد هم به معناى گل سرخ. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
در فارسى براى آن معادلهايى نظير: "همدان دور و کردش نزديک" و يا "اين گوى و اين ميدان" را ميتوان ذکر کرد. (پ.ه)
(8) به موجب قانون اساسى چهارم نوامبر ١٨٤٨، دوره رياست جمهورى فرانسه در دومين يکشنبه ماه مه ١٨٥٢ پايان مييافت، و اين تاريخ موعد مقرر براى برگزارى انتخابات جديد رياست جمهورى بود. (زيرنويس متن انگليسى)
 (9) شيلياست‌ها Les chilliastes فرقه‌اى از پيروان مسيح‌اند که به رجعت مسيح باور دارند و معتقدند که حکومت وى هزار سال طول خواهد کشيد. (زيرنويس ترجمه فارسى)
(10) در تبعيد = in patribus؛ مترجم انگليسى در برابر اين اصطلاح لاتينى نوشته است عنوان يا مقامى است؛ و مترجم فرانسوى توضيح زير را براى آن آورده است: معناى تحت اللفظى:‌ در سرزمينهاى بيگانه، به اسقفى گفته ميشود که مقامش صرفا افتخارى باشد و هيچ اختيار حقوقى به همراه نداشته باشد. (به همين دليل) در مواردى به ريشخند گفته ميشود حکومت، وزير يا سفيرِ in patribus. ما اصطلاح در تبعيد را که اين روزها بکار ميرود برگزيديم. تعبير در خارج هم بد نيست. (زير نويس مترجم فارسى)
(11) در سال ٣٩٠ قبل از ميلاد، شبى که لشگريان قبايل گُل به شهر رم وارد شده، به سمت اَرگ کاپيتول پيش ميرفتند، قارقار دسته‌اى غاز، که وقف ژونون، الهه باران، بودند، سبب شد که مدافعان ارگ به دفاع برخيزند و مهاجمان را پس برانند. بدين سان ارگ کاپيتول نجات يافت و جمله "قارقار غازها کاپيتول را نجات داد" ضرب‌المثل شد. (زيرنويس متن آلمانى)
(12) عنوان مشترک دو شاخه از طرفداران سلطنت: "لژيتيميستها" يا طرفداران احياى سلطنت در خاندان بوربُن؛ و "اورلئانيستها"، يا طرفداران احياى سلطنت در خاندان اورلئان. (زيرنويس ترجمه انگليسى(
(13) ژنرالهاى جمهوريخواهى چون کاونياک، لاموريسير، بودو، که لشکريان مهاجم فرانسوى را در فتوحات الجزيره در دهه ٤٠-١٨٣٠ رهبرى و فرماندهى کرده بودند. (زيرنويس ترجمه انگليسى(
(14) مراجعه به آراء عمومى که براى تثبيت کودتاى دوم دسامبر در ٢٠ دسامبر ١٨٥١ صورت گرفت (هفت ميليون و پانصد هزار رأى در مقابل ششصد و پنجاه هزار) بر پايه حق رأى مردان بود. (زيرنويس ترجمه انگليسى(
(15) جمله‌اى از مفيستوفلس در بخش نخست فاوست گوته. (زيرنويس ترجمه انگليسى(
(16) در ترجمه انگليسى بجاى اين مفهوم three Swindlers به معناى سه شياد آمده و نوشته شده است که "سه شياد بى گمان عبارت بودند از: بناپارت، برادر ناتنى‌اش مورنى، و اوژن روهر وزير دادگسترى از ١٨٤٩ تا ١٨٥٢".
(17) در ترجمه فرانسوى هر دو تاريخ ٢٩ مه آمده است.
(18) منظور سلطنت لوئى فيليپ است که از ١٨٣٠ تا ١٨٤٨ ادامه داشت. (زيرنويس ترجمه فارسى(
سلطنت ژوئيه، از انقلاب ژوئيه ١٨٣٠ تا انقلاب فوريه ١٨٤٨ بطول انجاميد. انقلاب ژوئيه که نيروى محرکه آن کارگران و پيشه‌وران بودند از پشتيبانى خرده‌بورژوازى و بورژوازى متوسط و قشر راديکال روشنفکران برخوردار بود. اين انقلاب در ٢٩ ژوئيه به اوج خود رسيد. قيام‌کنندگان کاخ تويلرى و ساير عمارات دولتى پاريس را تصرف کردند و نيروهاى شارل دهم را از پاريس بيرون راندند. ولى تزلزل خرده‌بورژوازى وعدم تشکل طبقه کارگر موجب شد که بورژوازى تمام ثمرات انقلاب را تصرف کند. روز دوم اوت ١٨٣٠ شارل دهم از سلطنت کناره‌گيرى کرد و روز ٧ اوت لوئى فيليپ (دوک اورلئان) پادشاه فرانسه اعلام شد. لوئى فيليپ در انقلاب فوريه ١٨٤٨ خلع شد، به انگلستان گريخت و در آنجا مُرد. (پ.ه(
(19)در متن فرانسوى به اشتباه ١٨٥٩ آمده است. (زيرنويس ترجمه فارسى(
 (20)آگاهى معنوى - geistigen Bewustsein = intellectual consciousness = conscience morale
 (21) اشاره‌اى است به شعارى که کنستانتين اول، امپراتور روم، در سال ٣١٢ در جنگ عليه ماکسنتيوس به لاتينى بر پرچم خود نوشته بود: "In hoe Signo Vines" يعنى "با اين علامت پيروز خواهى شد". تعبير عربى "إنّ فى ذلک لفتحاً قريب" پيشنهاد نخستين مترجم فارسى "هژدهم برومر" است که ما آن را براى اين منظور مناسب يافتيم. (زيرنويس ترجمه فارسى(
(22) نام قهرمانى در شعر هاينه با عنوان دو شهسوار که شاعر در قالب او لهستانى‌هايى را که بر اثر ولخرجى‌هاى خود آس و پاس شده بودند مسخره ميکند (زيرنويس ترجمه انگليسى). در اسم Crapulinsky شايد اشاره‌اى به طنز به واژه crapule به معناى "رذل و فاسد" در زبان فرانسه هم باشد (توضيح مترجم فارسى(

هیجدهم برومر لوئى بناپارت
٢
سقوط جمهوريخواهان

برگرديم به رويدادها
تاريخ مجلس ملى مؤسسان، از ايام ژوئن به بعد، ديگر تاريخ سلطه‌يابى و از هم پاشيده شدن شاخه جمهوريخواه بورژوازى است، همان شاخه‌اى که به نامهاى گوناگونى چون جمهوريخواهانِ سه رنگ، جمهوريخواهان خالص، جمهوريخواهان سياسى، جمهوريخواهان صورى، و مانند اينها، معروف شده است.
اين شاخه در ايام سلطنت بورژوايى لوئى فيليپ گروه مخالف جمهوريخواهان رسمى را تشکيل ميداد، و بنابراين از اجزاء شناخته شده کل جهان سياسى آن دوره بود. اين شاخه نمايندگانى در مجلس داشت، و از نفوذ درخور ملاحظه‌اى در عالم مطبوعات برخوردار بود. لوناسيونال، که ارگان پاريسى اين شاخه بود، در جاى خود حرمتى به اندازه حرمت روزنامه مباحثات Jounal de débats داشت. (1)موقعيت اين شاخه در دوره سلطنت مشروطه با منش آن تطبيق ميکرد. اين شاخه، شاخه‌اى از بورژوازى نبود که منافع بزرگ مشترک، اجزاء‌ آن را به گِرد هم جمع کرده يا شرايط توليدى ويژه‌اى آنها را از ديگران متمايز کرده باشد؛ بلکه جرگه‌اى بود مرکب از بورژواها، نويسندگان، وکلاى دعاوى، افسران و کارمندانِ داراى احساسات جمهوريخواهى که انزجار عمومى نسبت به شخص لوئى فيليپ، خاطرات دوره جمهورى اول، باورهاى جمهوريخواهى گروهى پر شور و شوق و بويژه ناسيوناليسم فرانسوى، پايه نفوذ آن را تشکيل ميداد؛ چرا که اين شاخه همواره ميکوشيد تا آتش کينه همگانى بر ضد موافقتنامه‌هاى وين و اتحاد با انگلستان، تا آنجا که ميسر بود، خاموش نشود. بخش بزرگى از نفوذ لوناسيونال در ايام لوئى فيليپ مديون همين احساسات پوشيده جهانگيرى(2) بود ولى بعدها، در دوره جمهورى، همين احساسات به رقيب خطرناکى در وجود شخص لوئى بناپارت براى وى تبديل شد. اين روزنامه مانند ديگر بخش‌هاى مخالف بورژوايى، با اشرافيت مالى مبارزه ميکرد. مشاجرات قلمى در مخالفت با بودجه، که در فرانسه دقيقا به معناى مبارزه با اشرافيت مالى بود، از چنان مقبوليت رايگانى در بين مردم برخوردار بود و چنان تناسبى براى نوشتن مقاله‌هاى راهگشاى (3) پرهيزکارانه [puritain] سودمند براى مخالفان داشت که به آسانى نميشد از آن صرف نظر کرد بورژوازى صنعتى از اين جهت سپاسگزار لوناسيونال بود که اين روزنامه، چشم و گوش بسته، از نظام حمايتى نرخ‌بندى کالاها دفاع ميکرد، هر چند که خود آن براى دفاع از خويش دلايلى بيشتر ملى، و نه اقتصادى داشت. کل بورژوازى هم حساب ميکرد که روزنامه نامبرده با چه حدت و شدت کينه‌توزانه‌اى با کمونيسم و سوسياليسم مخالفت ميکند، و از بابت خود را مديون آن ميدانست. از اين گذشته، حزبى که لوناسيونال طرفدارش بود جمهوريخواه خالص بود، يعنى فرمانروايى بورژوازى را در قالب جمهوريت ميخواست نه در قالب پادشاهى، و بر آن بود که در اين فرمانروايى سهم شير از آنِ وى باشد. اما از اينکه چنين تغييرى چگونه بايد صورت گيرد به هيچ وجه تصور روشنى نداشت. آن چيزى که بر عکس، مثل روز روشن بود، و در آخرين روزهاى سلطنت لوئى فيليپ، در ضيافتهاى شبانه بسودِ اصلاحات آشکارا اعلام ميشد اين بود که مخالفان رسمى در بين خرده‌بورژوازى دمکرات و از اين بالاتر، در بين پرولتارياى انقلابى، وجهه خوبى ندارند. اين جمهوريخواهان خالص، چنان که درخور طبع ايشان است، خود را آماده کرده بودند که به نيابت سلطنت دوشسِ اورلئان (4) رضايت دهند که انقلاب فوريه درگرفت و تنى چند از نمايندگان سرشناس آنان توانستند جايى در حکومت موقت پيدا کنند. اينان طبعا از اعتماد بورژوازى و اکثريت نمايندگان مجلس ملى مؤسسان، پيشاپيش برخوردار بودند. عناصر سوسياليست حکومت موقت، بيدرنگ از کميسيون اجرايى، که به محض تشکيل نخستين جلسه مجلس ملى بوجود آمده بود کنار گذاشته شدند، و حزب ناسيونال شورش ژوئن را بهانه کرد تا خود کميسيون اجرايى را هم منحل کند و بدين سان از شر نزديکترين رقباى خويش، جمهوريخواهان خرده‌بورژوا يا دمکرات (لودرو-رولن و غيره) خلاص شود. کاونياک، ژنرال وابسته به حزب جمهوريخواه بورژوا، که پيکار ژوئن را رهبرى کرده بود، با نوعى قدرت ديکتارتورى، اختيارات کميسيون اجرايى را بدست گرفت. ماراست، سردبير سابق روزنامه لوناسيونال، به سِمَت رئيس دائمىِ مجلس ملى مؤسسان برگزيده شد، و وزارتخانه‌ها و مقامات مهم ديگر دولتى همه به دست جمهوريخواهان خالص افتاد.
بدين سان، شاخه جمهوريخواه بورژوازى، که از ديرباز خود را وارث مشروع سلطنت ژوئيه ميدانست، خويشتن را در موقعيتى ميديد که بسى فراتر از حد آرمانهايش بود، ولى دستيابى‌اش به قدرت، چنانکه در دوره لوئى فيليپ خوابش را ميديد، از طريق عصيان ليبرال‌منشانه بورژوازى بر ضد سلطنت نبود، بلکه به دنبال قيام پرولتاريا بر ضد سرمايه، که با رگبار مسلسل سرکوب شده بود، تحقق يافته بود. آن چيزى که وى تصور ميکرد انقلابى‌ترين رويدادها باشد در عمل به سَمتى چرخيد که ضدانقلابى‌ترين وقايع روزگار شد. ميوه به دامنش ريخت ولى از درخت معرفت نه از درخت حيات.
فرمانروايى انحصارى جمهوريخواهان بورژوا فقط از ٢٤ ژوئن تا ١٠ دسامبر ١٨٤٨ طول کشيد. نتايج آن را ميتوان در تدوين منشور قانون اساسى جمهورى و اعلام حکومت نظامى در پاريس خلاصه کرد.
قانون اساسى جديد در اساس به تقريب روايت جمهوريخواهانه‌اى از منشور قانون اساسى در سال ١٨٣٠ بود (5) نظام انتخاباتى تنگ و محدود سلطنت ژوئيه که حتى بخشى از بورژوازى را از دسترسى به حقوق سياسى محروم ميکرد، با وجود بورژوازى جمهوريخواه منافات داشت. انقلاب فوريه بيدرنگ حق رأى عمومى مستقيم را به جاى نظام رأى‌گيرى محدود پيشين اعلام کرد. بورژواهاى جمهوريخواه نميتوانستند جلوى پيش آمدن اين رويداد را بگيرند. تنها کارى که کردند افزودن ماده‌اى بود که رأى‌دهنده را مجبور ميکرد شش ماه پيش از برگزارى انتخابات ساکن حوزه انتخابى مورد نظر باشد. سازمان قديمى در زمينه‌هاى ادارى، شهردارى، دادگاه‌ها، ارتش، و مانند اينها، به همان شکل سابق حفظ شد، و در جايى که قانون اساسى تغييرى ايجاد کرد اين تغيير منحصرا در فهرست مطالب بود نه در محتواى آنها، تغيير در نامها بود نه در ذات خود امر.
ستاد کل اجتناب‌ناپذير آزاديهاى ١٨٤٨ - آزادى فردى، آزادى مطبوعات، آزادى گفتار، آزادى انجمنها، اجتماعات، آموزش، مذهب، و مانند اينها - به لباس رسمى قانون اساسى آراسته شد تا گزند ناپذير گردد. اعلام گرديد که هر يک از اين آزاديها حق مسلّم شهروند فرانسوى است که "با حقوق برابر ديگرى و امنيت عمومى"، و نيز با "قوانين" ويژه‌اى که براى هماهنگ کردن آزاديهاى فردى با يکديگر و با امنيت عمومى وضع ميشوند منافات نداشته باشد. به عنوان مثال: "شهروندان حق دارند اتحاديه يا انجمن تشکيل دهند. بصورت مسالمت‌آميز و بدون حمل سلاح اجتماعاتى برگزار کنند، قطعنامه‌هايى به تصويب برسانند، و عقايد خود را از راه مطبوعات يا به هر وسيله ديگر بيان کنند. برخوردارى از اين حقوق هيچ محدوديتى جز لزوم احترام به حفظ حقوق برابر ديگران و تأمين امنيت عمومى ندارد" (فصل دوم قانون اساسى فرانسه، بند ٨). يا: "آموزش آزاد است، همگان ميتوانند با شرايطى که قانون و نظارت عاليه دولت تعيين ميکنند از اين آزادى برخوردار شوند") بند ٩). يا: "مسکن هر شهروندى از هرگونه تجاوز مصون است مگر آنکه قانون چگونگى‌اش را تعيين کرده باشد" (بند ٣). و مانند اينها. چنان که ميبينيم، قانون اساسى مرتب به قوانين ارگانيک ارجاع ميدهد که در آينده بايد وضع شوند و هدف از وضع آنها تعيين چگونگى دقيق اين قيد و شرطها و تنظيم نحوه برخوردارى شهروندان از اين آزاديهاى نامحدود به صورتى است که با يکديگر و با الزامهاى امنيت عمومى برخورد نداشته باشند. اين گونه قوانين ارگانيک از آن پس توسط دوستداران نظم تدوين شدند، و همه آزاديها چنان تنظيم گرديدند که بورژوازى اطمينان يافت که بدون برخورد با مزاحمت برخاسته از حقوق برابر ديگر طبقات ميتواند از آن آزاديها بهره‌مند شود. در تمام مواردى که استفاده از اين آزاديها براى "ديگران" به کلى ممنوع يا محدود به شرايطى شد که فقط تدابير پليسى آنها را تعيين ميکرد تنها و تنها بنا به مصالحِ "امنيت عمومى"، يعنى امنيت بورژوازى بود به نحوى که در قانون اساسى پيش‌بينى شده بود. بنابراين، پس از تصويب اين قانون اساسى، هر دو طرف به حق ميتوانستند به آن استناد کنند:‌ هم دوستداران نظم، که همه اين آزاديها را زير پا گذاشتند، و هم دمکراتها، که همواره خواستار رعايت آنها بودند. چرا؟ براى آنکه در هر بند از قانون اساسى چيزى متناقض با مضمون آن وجود داشت، هم مجلس اعيان بود و هم مجلس عوام، يا به عبارت ديگر، در متن، صحبت از آزادى بود و در حواشى صحبت از محدود کردن آزاديها. در نتيجه تا زمانى که واژه آزادى حرمتى داشت و فقط تحقق راستين آن ممنوع بود (البته با راه‌ها و وسائل قانونى) وجود آزادى در لابلاى صفحات قانون اساسى کم و کسر نداشت، هر چند که از موجوديت واقعى آن خبرى نبود.
بارى، اين قانون اساسى که با اين زيرکى تخطى ناپذير شده بود، مانند آشيل، در يک نقطه آسيب پذير بود، البته نه در پاشنه بلکه در سر، يا بهتر بگوييم در دو سَر بالاى سرش. يعنى مجلس قانونگذار از يک سو، و رئيس جمهور از سوى ديگر. کافى است قانون اساسى را ورق بزنيم تا دريابيم که تنها بندهاى مربوط به رابطه رئيس جمهور با مجلس قانونگذار لحنى مطلق، مثبت، خالى از هرگونه تناقض و غير قابل تعبير و تفسير دارند. چون که در اينجا هدف بورژواها تأمين امنيت خودشان بود. بندهاى ٤٥ تا ٧٠ قانون اساسى چنان تنظيم شده‌اند که مجلس ملى ميتواند رئيس جمهور را به استناد آنها برکنار کند در حالى که رئيس جمهور اگر بخواهد از شرّ مجلس خلاص شود بايد به راههاى غير قانونى متوسل گردد و قانون اساسى را زير پا بگذارد. بدين سان ميبنيم که خودِ قانون اساسى زمينه توسل به زور براى الغاء خودش را فراهم کرده است. در اين قانون اساسى، مانند منشور ١٨٣٠، نه تنها تدابير قانونى براى تقديسِ تفکيک قوا پيش‌بينى گرديده، بلکه اين موضوع تا سر حد تناقض تحمل‌ناپذير گسترش داده شده است. بازىِ قوه‌ها - به قول گيزو، که جدالهاى پارلمانى دو قوه قانونگذارى و اجرايى را به همين نام ميناميد - در قانون اساسى ١٨٤٨ چنان است که همواره بازيگر را تشويق ميکند که "بانک بزند". در يک سو ٧٥٠ نماينده مردم قرار دارند که با آراء عمومى برگزيده شده‌اند و حق دوباره انتخاب شدن دارند؛ اين نمايندگان مجلسى را تشکيل ميدهند که در برابر کسى مسئول نيست، منحل شدنى يا تقسيم پذير هم نيست؛ مجلسى است از لحاظ قانونگذارى قَدَر قدرت که آخرين مرجع تصميم‌گيرى درباره جنگ، صلح و پيمانهاى بازرگانى است، و تنها مرجعى است که ميتواند عفو عمومى اعلام کند و به دليل تشکيل جلسات دائمى همواره در جلوى صحنه حضور دارد. از سوى ديگر، رئيس جمهور از امتيازات شاهانه قدرت برخوردار است و ميتواند وزرايش را مستقل از مجلس ملى نصب و عزل کند، رئيس جمهورى که همه ابزارهاى اجرايى در دستهاى او متمرکز است و سرانجام حقِ بکار گماشتن افراد در هر مقامى از آنِ او است، يعنى که معيشت دستکم ٥/١ ميليون نفر در فرانسه - چون تعداد افراد خانواده ٥٠ هزار کارمند و افسر فرانسوى از پايين تا بالا همين اندازه است - بسته به اراده اوست. تمامى نيروهاى مسلح پشت سر اين رئيس جمهور قرار دارند. او ميتواند جنايتکاران را عفو کند، اعضاى گارد ملى را برکنار سازد، و با موافقت شوراى دولت (6)  انجمنهاى ايالتى، ولايتى و شهرى را که به آراء مردم انتخاب شده‌اند، براندازد. حق ابتکار عمل و مذاکره براى عقد قرارداد با کشورهاى خارجى مختص او است. در حالى که مجلس ملى دائم جلوى صحنه است و همه انتقادها متوجه اوست، رئيس جمهور دور از انظار مردم زندگانى بى‌دردسرى را در سراى فردوسش (7) ميگذراند هر چند که على‌الاصول ميبايست بند ٤٥ قانون اساسى را همواره در پيش چشم و در خاطر خويش داشته باشد که هر روز به ياد وى ميآورد که: "برادر، آماده مُردن باش". قدرت تو در دومين يکشنبه ماه زيباى مه، چهار سال پس از انتخابات پايان خواهد يافت! آنگاه دوران شکوه و عظمت تو هم به سر ميرسد! بازى دوباره تکرار نخواهد شد. اگر در اين مدت قرضى بالا آورده‌اى تا فرصت هست سعى کن از ٦٠٠ هزار فرانک حقوقى که قانون اساسى برايت در نظر گرفته استفاده کنى و آن قرض را بپردازى، وگرنه همين که دومين يکشنبه ماه زيباى مه فرا رسيد، بايد روانه کليشى(8) شوى! يعنى که اگر قانون اساسى قدرت اجرايى را به رئيس جمهور بخشيده، اما ترتيبى داده است که اقتدار اخلاقى از آنِ مجلس ملى باشد. ولى صَرف نظر از اين که ايجاد اقتدار اخلاقى با گذراندن مواد قانونى ميسر نيست، اين حقيقت هم به جاى خود باقى است که قانون اساسى با موکول کردن انتخابات رئيس جمهور به رأى مستقيم مردم در اين مورد بخصوص هم شرايط الغاى خود را فراهم کرده است. آنجا که بحث بر سر مجلس است آراء مردم بين ٧٥٠ تن نماينده مجلس ملى پخش ميشود، در حالى که در مورد رئيس جمهور، بر عکس، همه اين آراء به يک تنِ واحد تعلق ميگيرد. در حالى که هر يک از نمايندگان مجلس ملى فقط نماينده اين يا آن حزب، اين يا آن شهر، اين يا آن سرپل محلى، يا حتى نماينده يک هفتصد و پنجاهم نا معينى است که ميتوان انتخاب کرد، انتخابى که طى آن نه شخصِ انتخاب شونده چندان مطرح است نه نفس انتخاب؛ رئيس جمهور برگزيده ملت است، و گزينشش حربه‌اى است که حاکميت مردمى هر چهار سال يک بار بکار ميبرد. رابطه مجلس منتخب با مردم رابطه‌اى ماوراء‌الطبيعى است، در حالى که رئيس جمهور با مردم رابطه‌اى شخصى دارد. ترديدى نيست که مجلس ملى با تک تک نمايندگانش بيانگر گوناگونى روح ملى است، ولى رئيس جمهور براستى مظهر مجسم آن است. وى در مقابل مجلس ملى از نوعى حق الهى برخودار است. او مستظهر به عنايت خلق است.
تتيس Thetis، الهه دريا، براى آشيل پيشگويى کرده بود که وى در عنفوان جوانى خواهد مُرد. قانون اساسى نيز که همچون آشيل نقطه ضعف خاص خود را دارد مانند آشيل احساس ميکرد که مرگى زودرس خواهد داشت. جمهوريخواهان خالص مجلس مؤسسان به پيشگويى تتيس نيازى نداشتند و لازم نبود الهه درياها از قعر آب درآيد و راز آينده را با آنها در ميان نهد؛ کافى بود که اين جماعت از سير در عالَم اثيرى جمهورى آرمانى خويش دست بکِشند و نگاهى به اين عالَم خاکى بيندازند تا متوجه خودخواهى‌هاى سلطنت‌طلبان، طرفداران بناپارت، دمکراتها و کمونيستها بشوند و دريابند که چگونه خود آنان نيز به موازات نزديکتر شدنشان به اتمام شاهکار قانونگذارى خويش و رسميت يافتن پرافتخار آن، اعتماد مردم را از دست ميدهند و بى‌اعتبار ميشوند. آنان کوشيدند سرنوشت را به کمک دوز و کلکى قانونى به بازى بگيرند و به همين منظور بند ١١١ قانون اساسى را در نظر گرفتند که به استناد آن هر گونه پيشنهادى براى تجديد نظر در قانون اساسى، بايد پس از سه بار بحث و گفتگو هر کدام با فاصله‌اى يکماهه از ديگرى، مطرح شود و دستکم سه چهارم نمايندگان حاضر در مجلس به آن رأى بدهند به شرط آنکه دستکم ٥٠٠ تن از کل نمايندگان مجلس در جلسه حضور داشته باشند. اين در واقع يک تلاش مذبوحانه از جانب آنان براى ادامه اِعمال قدرت در مجلس به عنوان اقليت مجلس بود و پيدا بود که در آينده نزديکى به آن مقام تنزل خواهند کرد، قدرتى که حتى در همان ايام برخوردارى از اکثريت مجلس و دسترسى به همه ابزارهاى آن در حکومت، هر روز بيش از پيش از دستهاى بى‌کفايتشان خارج ميشد.
سرانجام در يک بند پُر سوز و گداز، قانون اساسى بقاى خود را به "هشيارى و ميهن‌پرستى عمومى مردم فرانسه، همچنان که تک تک فرانسويان به طور اخص" موکول کرده بود. ضمن آنکه در بند ديگرى اعلام شده بود که همين فرانسويان "هشيار" و "ميهن‌پرست" بايد به توجهات جزائى مشفقانه و موشکافانه "دادگاه عالى"، که خود براى همين منظور ابداع کرده بود مستظهر باشند.
اين بود قانون اساسى ١٨٤٨، که نه بوسيله يک سَر، بلکه در اثر تماس با يک کلاه، در ٢ دسامبر ١٨٥١ لغو شد؛ البته اين کلاه البته کلاه سه رنگ ناپلئونى بود.
در حالى که در داخل مجلس، بورژوازى جمهوريخواه سرگرم بحث و رأى دادن و ايجاد اصلاحات لازم در قانون اساسى بود، کاونياک، در خارج از مجلس، حکومت نظامى را در پاريس مستقر ميکرد. حکومت نظامى در زمانى که مجلس مؤسسان در زايمان جمهورى درد ميکشيد نقش قابله او را به عهده داشت. اين موضوع که قانون اساسى بعدها به زور سرنيزه از ميان رفت نبايد باعث شود فراموش کنيم که به زور همان سر نيزه روىِ شکم مردم بود که توانسته بودند از اين قانون اساسى در رَحِمِ مادرش حمايت کنند و حتى به زور سرنيزه بود که اين قانون اساسى به دنيا آمده بود. اجداد "جمهوريخواهان شريف"، نماد (سياسى) خودشان را که پرچم سه رنگ بود يک دور در اروپا گردانده بودند. اينها هم به سهم خود ابداعى کرده بودند که بدون کمک کسى راه خويش را در سراسر قاره اروپا ميپيمود، ولى با علاقه قلبى بيشترى دوباره به فرانسه برگشت چندان که اکنون در نيمى از ايالات فرانسه حق سکونت يافته و جا خوش کرده است. اين ابداع، حکومت نظامى بود. اختراع چشمگيرى که از آن پس در هر بحرانى که در جريان انقلاب فرانسه پيش آمد بکار بسته شد. ولى پادگان و اردوگاه، که بدين سان نوبت به نوبت بر جامعه فرانسوى تحميل ميشد تا آن جامعه دست از پا خطا نکند؛ شمشير و تفنگ که به تناوب مأمور برقرار کردن عدالت و هدايت دستگاه ميشدند و ميبايستى نقش مباشر و ناظم، پاسبان و نگهبان شب را بازى کنند؛ سبيل و اونيفورم سربازى که هر چند يکبار به عنوان عقل کل و مربى جامعه به افتخارشان جشنى برپا ميشد آيا سرانجام نميبايستى به اين نتيجه برسند که بهتر است با برقرار کردن نظام خاص خودشان به عنوان برترين نظام، جامعه را يکبار براى هميشه نجات دهند و کارى کنند که جامعه بورژوايى ديگر نگران مسائل مربوط به حکومت کردن بر خودش نباشد؟ پادگان و اردوگاه، شمشير و تفنگ، سبيل نظامى و اونيفورم سربازى بويژه از آن رو ميبايست آسانتر به اين فکر بيفتند که مواجب بهترى براى اين گونه خدمات برجسته در انتظارشان بود، در حالى که در برقرارىِ فقط هر از گاهِ حکومت نظامى، و در نجات‌دادن‌هاى گاه بگاه جامعه، به نداى اين يا آن بخش از بورژوازى، چيز زيادى گير آنها نميآمد مگر چند کُشته و زخمى و مقدارى اخم و تَخم دوستانه از طرف بورژواها. آيا بهتر نبود که ارتش سرانجام به اين فکر بيفتد که از حکومت نظامى به نفع خودش استفاده کند و ضمن اين کار براى گاو صندوقهاى بورژواها هم محافظ مخصوص بگذارد؟ آخر خودمانيم، سرهنگ برنارد، رياست محترم کميسيون نظامى، که زير نظر کاونياک ١٥ هزار نفر شورشى را بدون محاکمه روانه تبعيد کرده بود درست در همين لحظه دوباره در رأس کميسيون نظامى در ناحيه پاريس انجام وظيفه ميکرد.
جمهوريخواهان خالص محترم، اگر چه با برقرارى حکومت نظامى در پاريس زمينه را براى رشد و نموّ "پِره‌توريَن"هاى (9) دوم دسامبر ١٨٥١ فراهم کردند، در عوض، از اين جهت در خور ستايش ما هستند که بجاى اغراق در برانگيختن احساسات ملى، چنان که در دوره لوئى فيليپ معمول بود، اکنون به عنوان مظهر نيروى ملى در برابر خارجى براى اداى احترام تعظيم ميکنند، و بجاى آن که در رهايى ايتاليا بجنگند آن کشور را به حال خود گذاشتند تا دوباره به دست اتريشى‌ها و سپاهيان ناپل بيفتد. (10) انتخاب لوئى بناپارت به عنوان رئيس جمهور در ١٠ دسامبر ١٨٤٨ به ديکتاتورى کاونياک و به عمر مجلس مؤسسان پايان داد.
در بند ٤٤ قانون اساسى گفته ميشود که "رئيس جمهورى فرانسه هرگز نبايد تابعيت فرانسوى‌اش را از دست داده باشد". آرى، نخستين رئيس جمهورى فرانسه نه فقط تابعيت فرانسويش را از دست داده، نه تنها روزگارى در انگليس "مأمور ويژه " (11)بوده بلکه حتى علاوه بر همه اينها تابعيت سوئيس را هم اختيار کرده بوده است. (12)   
در باب معناى انتخابات ١٠ دسامبر در جاى ديگرى بحث کرده‌ام (13) و در اينجا نميخواهم دوباره به آن برگردم، کافى است بگويم که آن انتخابات واکنش دهقانانى بود که ناگزير بودند بهاى انقلاب فوريه را بپردازند؛ واکنشى بود بر ضد ديگر طبقات ملت، واکنش روستا در مقابل شهر بود. ارتش از اين واکنش بسيار استقبال کرد چرا که از سوى جمهوريخواهان طرفدار لوناسيونال نه افتخارى نصيب ارتشيان شده بود نه اضافه‌حقوقى؛ بورژوازى بزرگ که در بناپارت پلى بسوى سلطنت ميديد، و پرولترها و خرده‌بورژواها که گمان ميکردند لوئى بناپارت و کاونياک را به سزاى اَعمال خود خواهند رساند، همگى از نتايج آن انتخابات شادمان بودند. در صفحات آينده فرصتى خواهم داشت تا نگرش دهقانان را نسبت به انقلاب فرانسه با دقت و علاقه بيشترى بررسى کنم.
مرحله زمانىِ ٢٠ دسامبر ١٨٤٨ تا انحلال مجلس مؤسسان در ماه مه ١٨٤٩، تاريخ فشرده سقوط جمهوريخواهان بورژوا است. (14) آنان پس از تأسيس جمهورى براى بورژوازى، کنار زدن پرولتاريا از صحنه سياست، و واداشتن موقت خرده بورژوازى دمکرات به سکوت، بجايى رسيدند که به نوبه خويش زير فشار قاطبه بورژوازى، که جمهورى را به درستى به عنوان مِلک طِلق خويش ضبط کرده بود، از صحنه بيرون رانده شدند. با همه اينها، قاطبه بورژوازى سلطنت طلب بود، يک بخش از اين بورژوازى از مالکان عمده تشکيل ميشد که در دوره احياى سلطنت به حکومت رسيده بودند و از اين رو لژيتيميست بشمار ميرفتند. بخش ديگر، متشکل از اشرافيت مالى و صاحبان صنايع بزرگ، در دوره سلطنت ژوئيه حاکم بود و بنابراين از فرمانروايى اورلئان‌ها دفاع ميکرد. بلندپايگان ارتش، دانشگاه، کليسا، کانون وکلا، فرهنگستان و مطبوعات، به نسبتى کم و بيش در هر دو جبهه بودند. قالب جمهورى بورژوايى، که نه "بوربن" و "اورلئان" بلکه سرمايه ناميده ميشد، قالبى بود که آنان ميتوانستند با هم در آن حکومت کنند. شورش ژوئن هم به گردآمدن آنها در قالب "حزب نظم" کمک کرده بود. اکنون مسأله براى آنها اين بود که جرگه جمهوريخواهان بورژوا را که هنوز چند تايى از کرسى‌هاى مجلس ملى را در اختيار داشتند کنار بزنند. اين جمهوريخواهان خالص که بر ضد پرولتاريا خشونت بسيارى بکار برده بودند، اکنون که بحث بر سر دفاع از جمهوريخواهى و قوه قانونگذارىِ آن در برابر قوه اجرايى و سلطنت‌طلبان بود با ترس، جبونى، بزدلى و زبونىِ تمام، بدون مقاومت عقب نشستند. من در اينجا لزومى نميبينم که به شرح شرم‌آور هزيمت آنان بپردازم. آنها کنار نرفتند، بلکه گويى دود شدند و به هوا رفتند. دفتر تاريخشان براى هميشه بسته شده، و در دوره بعدى ديگر نه درون مجلس حضورى دارند و نه بيرون از آن. مگر به صورت خاطراتى که به محض بميان آمدنِ لفظ ساده جمهورى و پيدا شدنِ خطر فروکش کردن تعارض انقلابى و سيدن آن به کمترين حد خويش، گويى هر بار جان تازه‌اى در آنها دميده ميشود. اين را هم بگويم و بگذرم که روزنامه لوناسيونال که نام خودش را به اين حزب داد، در مرحله بعدى دچار تحول شد و به سوسياليسم گرويد.
پيش از پايان دادن به بررسى‌هاى اين دوره لازم است به دو نيرويى که يکى از آنها ديگرى را در ٢ دسامبر ١٨٥١ نابود کرد، در حالى که در سراسر دوره ٢٠ دسامبر ١٨٤٨ تا تعطيل مجلس مؤسسان هر دو با هم روابط زناشويى داشتند، اشاره‌اى بکنيم. منظور ما لوئى بناپارت است از يکسو، و حزب مؤتلف سلطنت‌طلبان، حزب نظم، حزب بورژوازى بزرگ، از سوى ديگر. بناپارت به محض نشستن بر مسند رياست جمهورى، هيأت دولتى از حزب نظم روى کار آورد که اوديلون بارو در رأس آن قرار گرفت، يعنى همان کسى که درست بخاطر بسپاريد، رئيس سابق ليبرال‌ترين شاخه بورژوازى مجلس بود. آقاى بارو سرانجام موفق شده بود به هيأت دولت که شبح آن از ١٨٣٠ تا آن روز رهايش نميکرد نه تنها راه يابد، بلکه از اين هم بالاتر، به رياست آن گماشته شود، آن هم نه چنانکه در عهد لوئى فيليپ تصورش را ميکرد، يعنى در قالب رهبر پيشرفته‌ترين مخالفان مجلس، بلکه به عنوان متحد دشمنان قسم خورده خويش، "يسوعيان" و "لژيتيميست‌ها"، و با مأموريت خاتمه دادن به عمر مجلس. وى بدين سان سرانجام عروسش را به خانه آورد، اما اين عروس ديگر با هر کس و ناکسى خوابيده بود. خود بناپارت ولى بکلى در سايه قرار گرفت. چون حزب نظم همه کارها را براى او انجام ميداد.
هيأت دولت در همان نشست نخست خويش به لشگرکشى به رم رأى داد و همه هم موافقت کردند که اين کار بدون اطلاع مجلس ملى انجام گيرد و بهانه‌اى ساختگى جور شد که مجلس با اعطاى اعتبارات لازم براى هزينه‌هاى اين لشگرکشى هر طور که شده موافقت کند. بدين سان همه چيز با نيرنگ زدن به مجلس ملى و با همدستى پنهانى با قدرتهاى استبدادى خارجى بر ضد جمهورى انقلابى رم شروع شد. درست به همين سان و با همين دوز و کلک‌ها بود که خودِ بناپارت مقدمات کودتاى ٢ دسامبر را بر ضد مجلس قانونگذارى سلطنت‌طلب و جمهورى مبتنى بر قانون اساسى‌اش فراهم کرد. فراموش نکنيم که همان حزبى که در ٢٠ دسامبر ١٨٤٨ براى بناپارت کابينه تشکيل داده بود، در ٢ دسامبر ١٨٥١ اکثريت مجلس قانونگذارى را در دست داشت.
مجلس مؤسسان، در ماه اوت تصميم گرفته بود که فقط هنگامى به انحلال خود رأى دهد که مجموعه‌اى از قوانين ارگانيک لازم براى تکميل قانون اساسى توسط وى تدوين و تصويب شده باشد. حزب نظم در ٦ ژانويه ١٨٤٩ از طريق نماينده‌اش راتو به مجلس پيشنهاد کرد که موضوع قوانين ارگانيک را رها کند و به انحلال خودش رأى بدهد. نه فقط هيأت دولت به رياست اوديلون بارو، بلکه همه اعضاى سلطنت طلب مجلس ملى با لحن تحکم‌آميزى به مجلس اعلام داشتند که براى برگشتِ اعتبار، تقويت نظم، خاتمه دادن به حکومت موقت فعلى و انداختن امور در مسير قطعى، انحلال مجلس ضرورت دارد، وجود مجلس مزاحم کار حکومت تازه است، و مجلس فقط از روى کينه توزى در صدد امتداد بخشيدن به موجوديت خويش است در حالى که کشور از اين مجلس خسته شده است. بناپارت بدقت متوجه اين حمله‌هاى زهرآگين بر ضد قوه قانونگذارى بود، همه اين انتقادها را از بر کرد و روز ٢ دسامبر به سلطنت طلبان مجلس ثابت کرد که هر چه ياد گرفته از مکتب خود آنها آموخته است. او استدلالهاى خود آنها را عليه خودشان بکار برد.
کابينه بارو و حزب نظم از اين فراتر رفتند. عريضه‌هايى خطاب به مجلس ملى که از سراسر فرانسه ميرسيد و در آنها مؤدبانه درخواست انحلال مجلس مطرح شده بود، به تحريک آنها بود. بدين سان کار به جايى رسيد که آنها توده‌هاى نامتشکل فرانسه را بر ضد مجلس ملى، اين مظهر سازمان يافته اراده مردم، برميانگيختند. آنها به بناپارت ياد دادند که مردم را به تشکيل مجامع پارلمانى مردمى فرا بخواند. و از آنها مدد بگيرد. سرانجام، ٢٩ ژانويه ١٨٤٩ فرا رسيد، که در آن روز مجلس مؤسسان ميبايست درباره انحلال خودش تصميم بگيرد. مجلس ناگهان ديد که محل برگزارى نشستهايش به تصرف ارتشيان درآمده؛ شانگارنيه، ژنرال وابسته به حزب نظم که فرماندهى عالى گارد ملى و واحدهاى منظم ارتشى هر دو را در دست داشت، درست مانند لحظاتى که کشور در حال درگير شدن در جنگ است، از گروههاى متعددى از نيروهاى نظامى در پاريس سان ديد، و سلطنت‌طلبان مؤتلف با لحنى تهديدآميز اعلام داشتند که اگر مجلس سربراه نباشد متوسل به زور خواهند شد. مجلس سربراه شد و تنها چيزى که بدست آورد تمديد دوره فعاليت خود بمدتى بسيار کوتاه بود. اين ٢٩ ژانويه ١٨٤٩ در واقع چه بود جز کودتايى که اين بار سلطنت طلبان با همکارى بناپارت بر ضد مجلس ملى براه انداختند؟ اين آقايان توجه نکردند يا نخواستند توجه کنند که بناپارت از ٢٩ ژانويه استفاده کرد تا بخشى از نيروهاى نظامى از مقابل او در برابر کاخ تويلرى رژه بروند و از اين نخستين توسل به نيروهاى نظامى بر ضد قدرت مجلس با ولع تمام بهره گرفت تا نشان دهد که کاليگولايى در راه است. ولى اين حضرات فقط قد و بالاى شانگارنيه خودشان را ميديدند.
يکى از دلايلى که بويژه حزب نظم را واداشت تا با توسل به زور عمر مجلس مؤسسان را کوتاه کند موضوع قوانين ارگانيک بود که ميبايست به عنوان مکمل قانون اساسى در مسائلى چون آموزش، پرستش مذهبى، و مانند اينها، به تصويب برسند. از نظر سلطنت‌طلبان مؤتلف مسأله بسيار حياتى اين بود که خود آنان اين قوانين را تدوين کنند و تصويب برسانند، و نگذارند اين کار بدست جمهوريخواهان که ديگر اعتمادى به آنان نبود انجام گيرد. ضمن آنکه يکى از قوانين هم قانونى بود که به مسئوليت رئيس جمهور مربوط ميشد. در سال ١٨٥١ هم که بناپارت کودتاى ٢ دسامبر را براه انداخت، مجلس قانونگذار دقيقا سرگرم تدوين همين قانون بود. سلطنت طلبان مؤتلف، در مبارزات مجلس زمستان ١٨٥١، چه بهايى که حاضر نبودند بپردازند تا قانون حاضر و آماده‌اى در باب مسئوليت رئيس جمهور داشته باشد، البته قانونى که به ابتکار مجلس مؤسسان بدگمان و ستيزه جويى به تصويب رسيده باشد!
بعد از آنکه مجلس مؤسسان، در ٢٩ ژانويه ١٨٤٩ آخرين حربه‌اش را به دست خود از کار انداخت ،(15) کابينه بارو و دوستان حزب نظم کمر به نابوديش بستند، از هيچ کارى که موجب تحقيرش ميشد خوددارى نکردند، و در آن حالت ناتوانى نوميدانه‌اى که مجلس بدان دچار شده بود وى را به گذراندن قوانينى واداشتند که بر اثر آنها آخرين ته‌مانده‌هاى حيثيت و احترامى که مجلس هنوز در انظار مردم داشت بر باد رفت. بناپارت که همچنان سرگرم وسواس‌هاى ناپلئونى‌اش بود، اين جسارت را يافت که از اين ناتوانى قوه مقننه آشکارا بهره‌بردارى کند. در ٨ ماه مه ١٨٤٩، هنگامى که مجلس ملى به خاطر اشغال چيويتا-وچيا توسط اودينو قرار تقبيح کابينه را صادر کرد و دستور داد که لشگريان مأمور رم به سوى به اصطلاح مقصد مقرر خود حرکت کنند، بناپارت شامگاه همان روز در روزنامه مونيتور نامه‌اى منتشر کرد که در آن به اودينو به خاطر عمليات قهرمانانه وى تبريک گفته شده بود، و بدين سان نشان داد که بر خلاف ميرزا بنويسهاى مجلس، او تنها حامى بزرگوار ارتش است. سلطنت‌طلبان به اين کار لبخند زدند چون فکر ميکردند که کلاه سر وى گذاشته‌اند. سرانجام هنگامى که ماراست، رئيس مجلس مؤسسان براى يک لحظه انديشيد که امنيت مجلس در خطر است، و به اتکاء اختياراتى که قانون اساسى به وى داده بود سرهنگى را احضار کرد و به وى دستور داد که با هنگ خود از مجلس محافظت کند، سرهنگ به بهانه رعايت سلسله مراتب از دستور او سرپيچيد و وى را به شانگارنيه حواله داد؛ شانگارنيه هم با رندى تمام به وى ياد آورى کرد دوست ندارد که "سرنيزه‌ها خود تصميم‌گيرنده باشند" (16)در نوامبر ١٨٥١ هنگامى که سلطنت‌طلبان مؤتلف سرانجام تصميم گرفتند که به نبرد نهايى با بناپارت تن در دهند، بر آن شدند تا از طريق "پيشنهاد مباشران "(17) طرحى را به تصويب برسانند که بر اساس آن رئيس مجلس ملى ميتوانست از نيروهاى ارتشى بطور مستقيم براى اجراى دستورهاى خود استفاده کند و به آنها فرمان بدهد. يکى از ژنرالهاى آنان بنام لوفلو، اين طرح را امضاء کرد، شانگارنيه هم به آن رأى داد، و تيير نيز از بصيرت دورانديشانه مجلس مؤسسان سابق ستايش کرد، ولى همه اينها بيهوده بود. وزير جنگ بناپارت، سنت-آرنو، همان جوابى را به شانگارنيه داد که خود او به ماراست داده بود، آن هم در ميان کف‌زدنهاى جناح مونتانى!
بارى، حزب نظم آن روزهايى که هنوز اختيار مجلس ملى را در دست نداشت، و فقط صاحب اختيار کابينه بود، با دست خودش آبرويى براى نظام پارلمانى باقى نگذاشت. ولى روز ٢ دسامبر ١٨٥١ که بناپارت نظام پارلمانى را از فرانسه بيرون ميراند، فريادش از همه بلندتر بود! ما هم به او سفر بخير ميگوييم.

زيرنويس‌هاى فصل دوم
 Journal de débats (1) روزنامه‌اى نيمه‌رسمى در دوران سلطنت ژوئيه که ناشر افکار اورلئانيستها بود. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
روزنامه مباحثات سياسى و ادبى Journal des Débats politiques et literaires اين روزنامه در سال ١٧٨٩ در پاريس براه افتاد و در دوران سلطنت ژوئيه روزنامه دولتى و ارگان بورژوازى طرفدار سلسله اورلئان بود. در انقلاب سال ١٨٤٨ اين روزنامه از مواضع بورژوازى ضدانقلابى و از حزب نظم هوادارى ميکرد. (پ.ه)
 (2) مارکس در اينجا از واژه "امپرياليسم" استفاده کرده است. ولى منظور وى امپرياليسم به معناى امروزى کلمه نيست. مقصود او بيان احساسات واپس‌نگر فرانسويان و باليدن آنان به جهانگيرى‌هاى ناپلئون بناپارت است که از آن براى حمايت از لوئى بناپارت در ١٨٥٠ استفاده ميشد. واژه "امپرياليسم" در همه جاى حاضر به همين مفهوم به کار رفته است(زيرنويس ترجمه انگليسى)
leading articles (3)-  به همين صورت در متن آلمانى. (زيرنويس ترجمه فارسى)
(4)لوئى فيليپ در تاريخ ٢٤ فوريه ١٨٤٨ به نفع نوه‌اش، کُنتِ پاريس، از سلطنت کناره گرفته بود. و مادر اين پسر، دوشسِ اورلئان، مدعى نيابت سلطنت بود. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
(5)منشور قانون اساسىِ ١٨٣٠ قانون اساسى بنيانى سلطنت ژوئيه بود. در اين منشور حق حاکميت مردم به رسميت شناخته شده بود اما سلطنت و حق رأى محدود نظام پيشين به قوّت خود باقى بود، تنها تعداد رأى دهندگان به حدود ٢٠٠ هزار نفر افزايش يافته بود. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
(6)شوراى دولت Conseil d'État را نخست ناپلئون اول ايجاد کرد؛ اين شورا متشکل از گروهى کارشناس ادارى علمى، سياسى و نظامى بود که ميبايست طرحهايى براى قانونگذارى پيشنهاد کند. از آن پس اين شورا در نظام سياسى فرانسه جايگاه ويژه‌اى يافت و بخصوص در امپراتورى دوم و جمهورى پنجم بر اهميت آن افزوده شد. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
(7)بازى با معناى واژه Elysée در تعبير Champs-Elysée، نام مقر رياست جمهور فرانسه در کناره خيابان شانزه‌ليزه است. elyséen در فرانسه از Elysée ميآيد که فردوس يا جايگاه مردگان به سعادت رسيده است. ما به تبعيت از متن آلمانى و ترجمه انگليسى "سراى فردوس" را بر "شانزه‌ليزه" که در ترجمه فرانسه آمده است ترجيح داديم. (زيرنويس ترجمه فارسى)
 Clichy (8) زندان بدهکاران پاريسى در اواسط قرن نوزدهم. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
 Prétoriens (9) اشاره به جمعيت ١٠ دسامبر، پره‌تورين‌هاى اصلى در واقع در امپراتورى‌هاى رم به محافظين امپراتور اطلاق ميشد. (زيرنويس ترجمه فارسى(
پِره‌توريَن - مأخوذ از واژه لاتينى Preator. پره‌تور در روم باستان عنوان اعضاى ديوان عالى کشور بود. پره‌تورين‌ها در روم باستان Preatoriani سپاه زبده‌اى بودند که وظيفه حفظ پره‌تور را به عهده داشتند و در کودتاهاى دربارى نقش بزرگى بازى ميکردند. به معنى مجازى، عنوان نيروهاى نظامىِ تکيه‌گاه حکومت حکومت غاصبى است که فقط با توسل به زور عمل ميکند. (پ.ه(
(10)در برابر فتوحات ارتش اتريش در ايتاليا (٢٥ ژوئيه و ٩ اوت ١٨٤٩)، کاونياک در ٢٥ اوت رسما اعلام کرد که هيچ مداخله‌اى از جانب فرانسه عليه اتريش صورت نخواهد گرفت و در عوض فرانسه آماده ميانجيگرى است. سپاهيان ناپل نيمى از سيسيل را در سپتامبر ١٨٤٨ بازپس گرفته بودند اما پيش از آنکه پيروزى‌شان کامل شود، تحت فشار انگليس و فرانسه، مجبور به امضاى آتش‌بس شدند. (زيرنويس ترجمه انگليسى(

منظور شرکت رژيم پادشاهى ناپل در مداخله مسلحانه عليه جمهورى رم در ماههاى مه تا ژوئيه ١٨٤٩ است. روز ٩ فوريه ١٨٤٩ مجلس مؤسسان شهر رم که با رأى همگانى انتخاب شده بود، حکومت پاپ را منحل ساخت و جمهورى اعلام کرد و مادزينى در رأس جمهورى قرار گرفت. در ٣ ژوئيه سال ١٨٤٩ جمهورى رم در نتيجه مداخله نظامى فرانسه، اتريش و ناپل سقوط کرد. (پ.ه)
 Special constable (11) در متن به زبان انگليسى آمده است. (زيرنويس ترجمه فارسى)
 - يکى از عناوين پليسى در انگستان و ايالات متحده آمريکا. در انگلستان افراد نيروى ذخيره پليس هم چنين عنوانى دارند. (پ.ه)
 (12)لوئى بناپارت در ١٨٣٢ تابعيت سوييس را پذيرفته بود و در ١٨٤٨ عضو پليس ويژه مأمور دفاع از لندن در مقابل چارتيستها بود. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
(13)نگاه کنيد به نبرد طبقاتى در فرانسه، نوشته مارکس. (زيرنويس ترجمه فارسى)
(14)در ٢٠ دسامبر ١٨٤٨، کاونياک کناره گرفت. لوئى بناپارت رسما رئيس جمهور شد و نخستين هيأت دولت او به رياست اوديلون باور سوگند ياد کرد. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
(15)در ٢٩ ژانويه ١٨٤٩ مجلس ملى طرح ماتيو دولادروم را رد کرد، در اين طرح الغاء بى قيد و شرط طرح راتو در جلسه ٦ ژانويه مبنى بر انحلال مجلس، پيشنهاد شده بود. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
(16)اصل جمله که در متن آلمانى به فرانسه آمده است ميگويد: "سرنيزه‌ها باهوش باشند" ما با توجه به متن به اين صورت ترجمه کرديم. (زيرنويس ترجمه فارسى)
" (17)مباشران" - واژه questeur در اينجا به معناى کسى است که در مسائل مالى و امنيتى مباشر رئيس مجلس است. (يرنويس ترجمه فارسى)

- طرح قانون کستورها
proposition des questeurs (کستور از واژه لاتين queuestor. در روم باستان بمعناى گنجور، گاهبد، خزانه‌دار). طرح قانون کستورها روز ٦ نوامبر ١٨٥١ توسط سه تن از سلطنت‌طلبان که کستور مجلس مقننه (نماينده مختار مجلس در امور اقتصادى، مالى و حفظ امنيت مجلس) بودند، پيشنهاد شد. اين طرح در ١٧ نوامبر پس از مباحثات شديد رد شد. هنگام اخذ رأى "مونتانى"، جناح چپ مجلس که سلطنت‌طلبان را خطر عمده ميدانست، از بناپارتيست‌ها پشتيبانى کرد. (پورهرمزان)

هیجدهم برومر لوئى بناپارت
٣
عروج لوئى بناپارت


مجلس قانونگذارى در ٢٩ مه ١٨٤٩ تشکيل شد، و در ٢ دسامبر ١٨٥١ منحل گرديد. دوره زمانى ميان اين دو تاريخ دوره جمهورى مبتنى بر قانون اساسى يا جمهورى پارلمانى است.(1)
در نخستين انقلاب فرانسه، سلطه طرفداران قانون اساسى جاى خود را به سلطه "ژيروندن"ها ميدهد و سلطه "ژيروندن"ها جاى خود را به سلطه "ژاکوبن"ها، هر يک از اين احزاب متکى به حزب پيشرفته‌تر بود؛ همين که هر يک از اين دو انقلاب را به حد کافى پيش رانده و به جايى رسانده است که ديگر نميتوانسته دنبالش برود و به طريق اولى، از آن پيش بيفتد، جسورترين متحد وى که پا به پا دنبال وى بوده کنارش زده و روانه گيوتين‌اش کرده است. بدين سان انقلاب در خطى بالا رونده گسترش يافته است.
در مورد انقلاب ١٨٤٨، وضع عکس اين است. حزب پرولتاريايى در اينجا گويى زائده ساده حزب خرده‌بورژواى دمکرات است. در ١٦ آوريل و ١٥ مه، و در ماه ژوئن، همه به اين حزب خيانت ميکنند و تنهايش ميگذارند.(2) حزب دمکرات به سهم خود بر شانه‌هاى حزب جمهوريخواه بورژوا تکيه ميکند. به محض اينکه حزب اخير، زير پاى خود را محکم يافت، خود را از شر اين همراه مزاحم خلاص کرد و به دوش حزب نظم پريد. حزب نظم شانه خالى کرد تا جمهوريخواهان بورژوا با کون به زمين بخورند و خودش به نوبه خود بر شانه نيروهاى مسلح تکيه داد. و همچنان خيال ميکرد که روى شانه‌ها آرميده است تا روزى که صبح از خواب بلند شد و ديد آن شانه‌ها به سرنيزه تبديل شده است. هر حزبى از پشت سر با لگد به کسى که وى را به جلو ميراند ميکوبد و از جلو روى شانه کسى ميافتد که وى را به عقب هول ميدهد. و عجيب نيست که در چنين وضعيت مسخره‌اى تعادلش را از دست بدهد و پس از آنکه اداهاى لازم را از خود درآورد با چرخهاى عجيب و غريب کله‌پا شود. اين جورى انقلاب خط پايين رونده‌اى را طى ميکند. اين روند براى انقلاب حتى پيش از آنکه آخرين سنگر فوريه برچيده شود و نخستين مرجع انقلابى تشکيل گردد آغاز شده بود.
دوره‌اى که اکنون بايد به بررسى‌اش بپردازيم متنوع‌ترين آميزه سرشار از تناقض‌هاى جار زننده است؛ مشروطه‌خواهانى که آشکارا بر ضد قانون اساسى توطئه ميکنند؛ انقلابيونى که خودشان ميگويند طرفدار قانون اساسى‌اند؛‌ مجلسى که ميخواهد بالاترين مرجع قدرت را در اختيار داشته باشد ولى در ضمن مجلس باقى بماند؛‌ جناحِ "مونتانى" که گويى صبر پيشه کرده و شکستهاى فعلى‌اش را با تسلاى پيشگويى پيروزى آينده براى خود تحمل‌پذير ميکند، سلطنت‌طلبانى که "آباء مشمول" (3) جمهورى‌اند و اوضاع و احوال مجبورشان کرده که در خارج از خاندانهاى پادشاهى که هوادارشان هستند دفاع کنند و در داخل فرانسه از جمهوريتى که از آن بيزارند؛ قوه مجريه‌اى که نيرويش رو به تحليل است و احترامش تحقيرى است که در ديگران برميانگيزد؛ جمهورى‌اى که چيزى جز ننگ مضاعف دو نظام پادشاهى نيست؛ نظام اعيانى بوربن‌ها و نظام پادشاهى ژوئيه، با برچسب جهانگيرى؛ وحدت‌هايى که نخستين بند پيمانهايشان جدايى است؛‌ پيکارهايى که نخستين قانونشان بى‌تصميمى است؛ آژيتاسيونهايى آتشين و بى‌محتوا بنام آرامش، موعظه‌هايى بغايت آرام و آرامش‌ بخش به نام انقلاب. شور و شوق‌هايى عارى از حقيقت، حقايقى خالى از شور و شوق؛ قهرمانانى بى قهرمانگرى، و تاريخى خالى از هرگونه رويداد؛ تحولاتى که تقويم تنها نيروى پيشبرنده‌شان است، و تکرار مکرر کش و قوسهاى لايتغيرشان کسالت آور؛ تخاصم‌هايى که گويى هر از چند وقت يکبار فقط از آن رو تند و تيز ميشوند که يکديگر را کُند کنند و بخوابانند بى آنکه چيزى را حل کرده باشند؛ به رخ کشيدن پر آب و تاب کوششها و وحشتهاى بورژوايى در برابر خطر پايان يافتنِ جهان؛ و همزمان با اينها، حقيرانه‌ترين دسيسه‌ها و مسخره‌بازى‌هاى دربارىِ منجيانِ عالَم که "اين نيز بگذرد"هايشان بيشتر يادآور دوران فروند(4)است تا روز قيامت (5)؛ محکوم به نابود شدنِ تمامى نبوغ جمعىِ رسمىِ فرانسه بر اثر حماقت مزوّرانه يک تن تنها؛ (گمراهى) اراده جمعى ملت که چون هر بار فرصت تجلى از طريق آراء عمومى پيدا ميکند در بين دشمنان ديرينه خلق به جستجوى نماينده‌اى که ترجمان شايسته وى باشد ميگردد تا سرانجام آن را در خودسرى هاى لجوجانه يک طرّار بيابد. اگر پاره‌اى از تاريخ را بتوان سراغ کرد سراپا تيره و تار، آن پاره بى‌گمان همين است. آدميان و رويدادهاى اين پاره از تاريخ چونان پتر شلميله‌اى Peter Schlemihl(6) وارونه‌اند، سايه‌هايى در جستجوى پيکر خويش. انقلاب دست و پاى نمايندگان خود را ميبندد و هر چه دارد در اختيار کسانى ميگذارد که رقباى پر شور و سودازده انقلابند. و روزى هم که "شبح سرخ" - که ضد انقلابيون بطور دائم هر بار که نياز دارند احضارش ميکنند و به موقع هم بَرَش ميگردانند - سرانجام ظاهر شود ظهور وى با کلاه فريقى (7) آنارشيستى نيست بلکه با "اونيفورم" نظم، يعنى با شلوار قرمز است.
چنانکه ديديم، هيأت دولتى که بناپارت در تاريخ ٢٠ دسامبر ١٨٤٨، روز عروجش به کاخ "اليزه"، بر سر کار آورد، هيأتى متشکل از حزب نظم، يعنى ائتلاف "لژيتيميست"ها و "اورلئانيست"ها بود. اين کابينه بارو _فالو، پس از مجلس مؤسسان، که خود وى دوران حياتش را به شيوه‌اى کم و بيش قهرآميز کوتاه کرده بود، همچنان بر سر کار بود و سکان حکومت را در دست داشت. (8) شانگارنيه، ژنرال سلطنت طلبان مؤتلف، سرفرماندهى لشگر اول و گارد ملى‌هر دو را همچنان در دست داشت. پس از انتخابات عمومى، اکثريت عظيم کرسى‌هاى مجلس ملى سرانجام براى حزب نظم تأمين شده بود. نمايندگان و اعضاى شوراى دولتىِ زمان لوئى فيليپ در اين مجلس در کنار خيل مقدسِ "لژيتيميست"هايى که بسيارى از اوراق انتخاباتى ملت براى آنها به پروانه ورود به صحنه سياست تبديل شده بود نشستند و با آنها آشنا شدند. نمايندگان طرفدار بناپارت پراکنده‌تر از آن بودند که حزب مجلسى مستقلى را تشکيل بدهند. آنها فقط حکم "دُم مزاحم" (9) حزب نظم را داشتند. بدين سان حزب نظم در مقامى بود که قدرت حکومتى، ارتش، هيأت قانونگذارى، خلاصه همه ارکان دولت را در اختيار داشت. از لحاظ معنوى هم از انتخابات عمومى نيرومند بيرون آمده بود و پيروزى‌هاى همزمان ضدانقلاب در سراسر اروپا نيز به اين نيرومندى کمک ميکرد.
هرگز هيچ حزبى با برخوردارى از اين همه منابع و بهره‌مندى از اين همه حمايتهاى مساعد وارد کارزار نشده بود.
جمهوريخواهان خالصِ کشتى‌شکسته ناگهان دريافتند که جز دار و دسته‌اى در حدود پنجاه تن، که ژنرالهاى آفريقا، همچون کاونياک، لاموريسير، و بارو، در رأس آن بودند، نيروى ديگرى در مجلس ملى براى‌شان باقى نمانده. ولى هنوز حزب بزرگ مخالف، حزب مونتانى بود. اين نامى بود که حزب سوسيال- دمکرات در مجلس به روى خودش گذاشته بود. اين حزب که از ٧٥٠ کرسى مجلس ملى، بيش از ٢٠٠ کرسى را در اختيار داشت از قدرتى به اندازه قدرت تک تک هر يک از سه شاخه حزب نظم برخوردار بود. اوضاع و احوال ويژه‌اى وجود داشت که موضوع در اقليت بودنِ اين حزب نسبت به مجموع ائتلاف سلطنت‌طلبانه را جبران و تعادلى را برقرار ميکرد. نه فقط از انتخابات استانها نشان داده شده بود که اين حزب در بين جمعيت روستايى از نفوذ قابل ملاحظه‌اى برخوردار است بلکه به تقريب تمامى نمايندگان حوزه پاريس نيز از اين حزب بودند؛ انتخاب شدن سه درجه‌دار نظامى (در شمار نمايندگان اين حزب) نشانه‌اى از علاقه ارتش به باورهاى دمکراتيک بود و رئيس اين حزب، لودرو _رولن، برخلاف همه نمايندگان حزب نظم، با استفاده از آراء پنج استان که بر سر وى با هم توافق کرده و به او رأى داده بودند توانسته بود به اشرافيت مجلس راه يابد. بدين سان با توجه به تعارضهاى اجتناب‌ناپذير ميان شاخه‌هاى متفاوت سلطنت‌طلبان و مجموعه حزب نظم و بناپارت، به نظر ميرسيد که مونتانى در ٢٩ مه ١٨٤٩ از تمامى عناصر لازم براى موفقيت برخوردار است. ولى دو هفته بعد، همين حزب همه چيز خود و از جمله آبرويش را از دست داد.
پيش از آنکه بررسى تاريخ مجلس اين دوره را دنبال کنيم، ناگزير از بيان چند تذکار هستيم تا از توهّمات جارى در باب خصلت دوره‌اى که موضوع بررسى ماست برکنار بمانيم. اگر از ديدگاه دمکراتها به موضوع بنگريم، دوره مجلس قانونگذارى هم مانند دوره مجلس مؤسسان است و در هر دو دوره مسأله اصلى فقط عبارت است از مبارزه جمهوريخواهان و سلطنت‌طلبان. و در مورد خودِ جريان، دمکراتها يک کلمه بيشتر ندارند که عنوان کنند و آن هم کلمه ارتجاع است، شب سياهى که در آن همه گربه‌ها سمورند و به اين حضرات اجازه ميدهد تا مانند شبگردهاى محلات به تکرار يکنواختِ توضيح واضحات صد تا يک قاز خود بنشينند. البته در حقيقت هم، حزب نظم در نگاه نخست در حکم کلاف سردرگمى از شاخه‌هاى متفاوت سلطنت‌طلب است که نه تنها در بين خود به توطئه مشغولند تا هر کدام مدعى مورد نظر خود را به تخت بنشاند و مدعىِ مورد نظر شاخه‌هاى ديگر را کنار بزند بلکه وجه مشترک همه آنها نفرت واحدشان از جمهورى و همدلىِ واحدشان براى حمله بر ضد اين نظام است. مونتانى هم، به سهم خود، بنظر ميرسد برخلاف اين دار و دسته توطئه‌گر سلطنت‌طلب، نماينده جمهوريخواهى است. حزب نظم هم چنان مينمايد که بى کم و کاست مانند پروس، دائم سرگرم رهبرى همه فعاليتها براى براه انداختن يک "ارتجاع" بر ضد مطبوعات، انجمنها، و مانند اينها است، و نتيجه اين کار هم، درست مانند پروس، به صورت مداخله خشن پليسىِ دستگاه ادارى، ژاندارمرى و دادگسترى نمودار ميگردد. از آن سو، حزب مونتانى هم گويى دائم سرگرم پس زدن اين حملات و بنابراين سرگرم دفاع از حقوق ازلى بشر است و همان کارى را انجام ميدهد که کم و بيش از يک قرن و نيم پيش به اين سو هر حزب به اصطلاح مردمى انجام ميدهد. ولى اگر موقعيت تاريخى و وضع احزاب را با دقت بيشترى در نظر بگيريم اين ظاهر سطحى که پوشاننده نبرد طبقات و چهره ويژه اين دوره است، ناپديد ميگردد.
چنانکه گفتيم، "لژيتيميست"ها و "اورلئانيست"ها دو شاخه بزرگ از حزب نظم را تشکيل ميدادند. آن چيزى که اين دو شاخه را به مدعيان سلطنتِ مورد نظر آنها پيوند ميداد، و مايه جدايى آن دو از يکديگر ميشد، آيا همان گل زنبق (10) و پرچم سه رنگ، خاندان بوربن‌ها و خاندان اورلئان‌ها، يعنى سايه-روشن‌هاى متفاوت سلطنت طلبى، و اصولا اعتقاد به سلطنت بود؟ در عهد بوربن‌ها، فرمانروايى در دست مالکان عمده زمين و کشيشان چاکر مسلک بود؛ در حالى که در دوره سلطنت ژوئيه)يعنى دوره اورلئان‌ها) قشر بالاى اشرافيت مالى، صنايع بزرگ، بازرگانى عمده، يعنى سرمايه، با خيل وکلاى مدافع، اساتيد دانشگاه و سخن‌سرايانش بود که فرمانروايى ميکرد. سلطنت "لژيتيميست"ها چيزى نبود جز مظهر سياسى سلطه موروثىِ (11) خداوندگاران زمين، همچنان که سلطنت ژوئيه مظهر فرمانروايى غاصبانه بورژوازى تازه بدوران رسيده بود. پس جدايى اين شاخه‌ها از يکديگر بخاطر به اصطلاح اصول نبود، بلکه بيشتر ناشى از تفاوت شرايط مادى هستى آنها، يعنى بيانگر دو قسم مالکيت متفاوت بود؛ همان تضاد قديمى شهر و روستا، همان رقابت کهن سرمايه با مالکيت ارضى. البته کسى منکر اين نبود که در عين حال خاطرات کهن، دشمنى‌هاى شخصى، ترسها و اميدوارى‌ها، پيشداورى‌ها و توهمات، احساسات همدردى و انزجار، اعتقادها، معتقدات مذهبى و اصولى هم وجود داشت که عامل پيوستگىِ آن دو به اين يا آن خاندان سلطنتى ميشد. زيرا شکلهاى متفاوت مالکيت، يا شرايط اجتماعىِ هستى، خود پايه‌اى است که روبناى کاملى از احساس‌ها، پندارها، شيوه‌هاى انديشه و نگرش به زندگى، با تفاوتها و شکلهاى ويژه خويش، بر اساس آن پا ميگيرد. تمامى طبقه، بر پايه شرايط مادى زندگى خويش و روابط اجتماعى متناسب با آنها در پديد آوردن اين روبنا و شکل دادن به آن سهيم است. فرد آدمى، که اين همه را از راه سنت يا تعليم و تربيت ميآموزد ممکن است تصور کند که اينها دلايل حقيقى تعيين کننده فعاليت او و نقطه عزيمت آن را تشکيل ميدهند. اگر چه اورلئانيست‌ها و لژيتيميست‌ها يعنى هر يک از دو شاخه مورد بحث، ميکوشيدند تا خود و ديگران را قانع کنند که عامل اصلى جدايى آن دو از يکديگر دلبستگى‌هايشان به دو خاندان سلطنتى است، اما واقعيت امر در عمل ثابت ميکرد که آنچه مانع اتحاد دو شاخه است اختلاف منافع آنها است. همچنان که در زندگانى خصوصى ميان آن چيزى که شخص درباره خود ميانديشد و به زبان ميآورد، و آنچه به واقع هست و ميکند فرق ميگذارند، در نبردهاى تاريخى لازم است ميان گفته‌ها و ادعاهاى خيالپرورانه احزاب و سازمان واقعى و منافع واقعى آنها، ميان طرز تلقى آنها از خودشان و آن چيزى که به واقع هستند، از آن بيشتر فرق گذاشته شود. اورلئانيست و لژيتيميست در جمهورى، در کنار يکديگر بودند و ادعاهايى برابر داشتند. اگر با اين همه، هر شاخه‌اى در مقابل شاخه ديگر در جستجوى احياى خاندان سلطنتى مورد علاقه خود بود معنايى جز اين نداشت که دو گروه عمده منافع تقسيم کننده بورژوازى - مالکيت ارضى و سرمايه - هر يک به سهم خويش ميکوشيد برترى خود را تثبيت کند و شاخه ديگر را تابع خود سازد. ما در اينجا از دو گروه عمده منافع بورژوازى سخن ميگوييم زيرا مالکيت بزرگ ارضى، به رغم طنازى‌هاى فئودالى و غرور نژادى، ديگر به کلى نو دولت شده و به تبع تحول جامعه مدرن، خصلتهاى بورژوايى پيدا کرده بود. تورى (12) هاى انگلستان هم همين گونه بودند؛ آنها تا مدتها خيال ميکردند عاشق سلطنت، کليسا و زيبايى‌هاى قانون اساسى قديم انگليس‌اند تا روزى که خطر وادارشان کرد که حقيقت را بگويند و اعتراف کنند که در واقع عاشق چيزى جز بهره مالکانه نيستند.
اعضاى ائتلاف سلطنتى، در خارج از مجلس، در مطبوعات، در اِمس و کلرمونت (13)، سرگرم توطئه بر ضد يکديگر بودند. در خفا و دور از انظار مردم، دوباره در جلدهاى قديم اورلئانى و لژيتيميستىِ خود ميرفتند و مسابقه‌هاى گذشته را از سر ميگرفتند. در حالى که در جلوى صحنه، در لباس فعاليتهاى عمومى، به عنوان نامزد يک حزب در مجلس، نسبت به خاندانهاى مورد علاقه خويش، به کرنشى ساده اکتفا ميکردند و بدين سان معلوم ميشد که احياى سلطنت موکول به آينده‌اى نامعلوم [in infinitum] است. آنها در واقع سرگرم کسب و کار واقعى خودشان به عنوان حزب نظم بودند، يعنى که برچسب اجتماعى براى‌شان اهميت داشت، نه برچسب سياسى، حضورشان به عنوان نمايندگان نظمِ بورژوايى مطرح بود نه بعنوان شواليه‌هاى ملتزم رکاب شاهزاده خانمهاى هميشه در سفر، به عنوان طبقه بورژوازى در مقابل ديگر طبقات، نه بعنوان سلطنت‌طلبان در مقابل جمهوريخواهان. سلطه آنان به عنوان حزب نظم، بر ديگر طبقاتِ جامعه از سلطه قبلى‌شان در دوره احياى سلطنت يا در دوره پادشاهى ژوئيه، مطلق‌تر و سرسخت‌تر بود، و چنين سلطه‌اى امکان پذير نميشد مگر در قالب جمهورى پارلمانى، چون تنها در اين قالب بود که دو شاخه بزرگ بورژوازى فرانسه ميتوانستند متحد شوند و در نتيجه، سلطه طبقه خود را جانشين سلطه شاخه ممتاز اين طبقه سازند. اگر هم گاه ديده ميشد که به عنوان حزب نظم، به جمهورى دشنام ميدهند و انزجار خود را از اين نظام پنهان نميکنند، بخاطر فقط باورهاى سلطنت طلبانه نبود. غريزه‌شان به آنان ميفهماند که جمهورى اگر چه سلطه سياسى آنان را کاملتر ميکند، ولى در عين حال عامل تخريب پايه‌هاى اجتماعى اين سلطه است چرا که آنها را در برابر طبقات ستمديده جامعه قرار ميدهد و وادارشان ميکند بدون برخوردارى از حائل شاه و دربار، و بى آنکه بتوانند ملت را به وسيله جنگهاى زرگرى بين خود و بر ضد سلطنت اغفال کنند، به طور مستقيم با آن طبقات بجنگند. احساس ضعف باعث ميشد که از تصور امکان تحقق شرايط مطلق سلطه طبقاتى خويش دست و پايشان بلرزد چندان که افسوس روزهايى را بخورند که اين سلطه ناتمام‌تر و ناقص‌تر بود، و در نتيجه ايمنى طبقاتى بيشترى داشت. در عوض هر بار که ائتلاف سلطنت‌طلبان با بناپارتِ مدعى، که مخالف آنان بود، در تعارض قرار ميگرفت، هر بار که سلطنت‌طلبان فکر ميکردند که قَدَر قدرتى‌شان در مجلس از سوى قدرت اجرايى تهديد ميشود، خلاصه هر بار که اين جماعت ناگزير ميشدند از عنوان سياسى سلطه خويش استفاده کنند و آن را به رخ ديگران بکشند، از تيير اورلئانيست، که به مجلس ملى هشدار داد که جمهورى، در هر حال کمتر از هر چيز عامل تفرقه آنهاست، گرفته تا بريه لژيتيميست که روز ٢ دسامبر ١٨٥١ شال سه رنگ به کمر بست و با نطق خود بنام جمهورى، خطاب به مردمى که در برابر شهردارى ناحيه ده جمع شده بودند، خاطره سخنور رومى مدافع خلق را زنده کرد - اگر چه صداى او به تمسخر چنين انعکاس مييافت: هانرى پنجم، هانرى پنجم! - اقداماتشان همواره به عنوان جمهوريخواه بوده نه به عنوان سلطنت طلب.
در برابر ائتلاف بورژوازى، ائتلافى از خرده‌بورژوازى و کارگران تشکيل شده بود که همان به اصطلاح حزب سوسيال دمکرات معروف بود. بيدرنگ پس از ايام ژوئن ١٨٤٨، خرده‌بورژواها چندان خشنود نبودند و احساس ميکردند که حقشان به آنان داده نشده. آنها منافع مادى خود را در خطر ميديدند و نگران بودند که ضدانقلاب تضمين‌هاى دمکراتيک لازم براى برخوردارى از اين منافع را زير پا بگذارد. به اين دليل به کارگران نزديک شدند. از سوى ديگر، نمايندگى اين گروه در مجلس، يعنى "مونتانى"  هم در وضع بهترى قرار داشت. مونتانى که در دوره ديکتاتورى بورژوازى جمهوريخواه کنار گذاشته شده بود، در نيمه دوم عمر مجلس مؤسسان، با مبارزه‌اش بر ضد بناپارت و کابينه سلطنت‌طلب وى، وجهه مردمى از دست رفته خود را دوباره بدست آورد. ميان مونتانى و سران سوسياليست اتحادى پديد آمده بود. در فوريه ١٨٤٨ ضيافتهايى براى آشتىِ دو طرف بر پا شده بود. طرح برنامه مشترکى ريخته شد، کميته‌هاى انتخاباتىِ مشترکى بوجود آمد، و هر دو طرف نامزدهاى مشترکى را اعلام کردند. از تندى و تيزى مطالبات اجتماعى پرولتاريا اندکى کاسته شد تا بر چاشنى دمکراتيکى آنها اندکى افزوده گردد. و مطالبات دمکراتيکى خرده بورژوازى از قالب سياسى محض آنها در آمد تا حدت سوسياليستى آنها برجسته شود. و اين چنين بود که سوسيال دمکراسى بوجود آمد. مونتانى جديدى که مولود اين تلفيق‌ها بود، به استثناى چند چهره سياهى لشگر که از طبقه کارگر گرفته بودند، و چند تا سوسياليست تکرو، شامل همان عناصر مونتانى سابق بود، گيرم با تعداد بيشتر. حقيقت اين بود که اين مونتانى، مانند طبقه‌اى که وى نماينده‌اش بود، در طول اين تحولات تغييراتى بخود ديده بود. خصلت ويژه سوسيال دمکراسى را ميتوان چنين خلاصه کرد که در اين نظام فکرى نهادهاى دمکراتيک جمهورى وسايلى براى نابودى دو حد نهايىِ سرمايه و نظام مزدورى ملازم با آن تلقى نميشوند، بلکه وسائلى هستند تا تخاصم‌هاى طبقاتى نظام سرمايه‌دارى تخفيف پيدا کند و جاى خود را به هماهنگى بدهد. گوناگونىِ تدابيرى که براى رسيدن به اين منظور اتخاذ ميشوند هر چه باشد، و صرف نظر از خصلت کم و بيش انقلابى دريافت‌هايى که سوسيال دمکراسى آنها را به عاريت ميگيرد، محتواى اين نظام فکرى همين است که گفتيم. منظور دگرگون کردن جامعه از راههاى دمکراتيکى است، ولى دگرگون کردنى در قالب خرده‌بورژوايى آن. هرگز نبايد با اين تلقى کوته‌بينانه که معتقد است خرده‌بورژوازى اعتقادى اصولى به منفعت خودخواهانه طبقاتى دارد و بر آن است که وسائل پيروزى اين منفعت را فراهم سازد هم آواز شد. خرده‌بورژوازى، برعکس، بيشتر بر اين باور است که شرايط خاص رهايى وى عين شرايط عامى هستند که نجات جامعه مدرن و پرهيز از نبرد طبقاتى فقط در قالب آنها ميسر خواهد بود. از اين تصور هم که گويا تمامى نمايندگان دمکراتيک (خرده‌بورژوازى) از دکانداران (14) يا شيفته دکانداران هستند بايد برکنار بود. چون ممکن است فرهنگ و موقعيت شخصى آنان فرسنگها با اين گروه فاصله داشته باشد. خصوصيت خرده‌بورژوايىِ اين نمايندگان از اينجاست که ذهنيت آنان نيز محدود به همان حدودى است که خرده‌بورژوازى در زندگى واقعى بدانها برميخورد و قادر به فراتر رفتن از آنها نيست، و در نتيجه، آنها نظرا به همان نوع مسائل و راه‌حل‌هايى ميرسند که منفعت مادى و موقعيت اجتماعى خرده‌بورژوازى در عمل متوجه‌شان است. اين است خطوط کلىِ رابطه‌اى که ميان نمايندگان سياسى و ادبى يک طبقه و خود آن طبقه وجود دارد.
با اين حساب بايد روشن شده باشد که اگر مونتانى براى دفاع از جمهوريت و به اصطلاح حقوق بشر پيوسته با حزب نظم مبارزه ميکرد، هدف نهايى‌اش از اين مبارزه خودِ اين چيزها نبود؛ درست مثل اين که ارتشى که قرارست خلع سلاح شود اما در برابر موضوع مقاومت ميکند، کمتر ديده شده است که براى در تملک داشتنخودِ آن سلاحها به نبرد تن در دهد.
به محض اين که مجلس ملى تشکيل جلسه داد حزب نظم شروع به تحريک مونتانى کرد. بورژوازى حس ميکرد که زمان براى تصفيه حساب نهايى با خرده‌بورژواهاى دمکرات فرا رسيده است، درست مثل يک سال پيش از آن که تشخيص داده بود بايد تکليف پرولتارياى انقلابى را يکسره کند. گيرم اين دفعه وضع حريف فرق ميکرد. قدرت حزب پرولتاريا در خيابانها بود؛ در حالى که پايه‌هاى قدرت حزب خرده‌بورژوا در مجلس ملى قرار داشت. بنابراين مسأله اين بود که خرده بورژوازى را از مجلس بيرون بکشند و به کوچه و خيابان بياورند و وادارش کنند تا خود قدرت مجلسى‌اش را در هم بشکند و فرصت آن را نيابد که در تقويت آن قدرت بکوشد. مونتانى هم چشم بسته در اين دام افتاد.
بمباران رم توسط نيروهاى فرانسوى (15) طعمه‌اى بود که پيش پايش انداختند. اين کار با ماده ٥ قانون اساسى فرانسه، که کاربرد نيروى نظامى بر ضد آزاديهاى ملتى ديگر را ممنوع ميکرد، مغايرت داشت. از اين گذشته در ماده ٤ همان قانون آمده بود که قوه اجرايى، بدون رضايت مجلس ملى، هيچگونه حقى براى اعلام جنگ ندارد، و مجلس مؤسسان هم با تصميمى که در روز ٨ ماه مه گرفت، لشگرکشى به رم را تأييد نکرده بود. به اين دلايل بود که لودرو-رولن، در ١١ ژوئن ١٨٤٩ درخواست اعلام جرم عليه بناپارت و وزرايش را تسليم مجلس کرد. وى که بر اثر تحريکات تيير به حد کافى برانگيخته شده بود تا جايى پيش رفت که تهديد کرد براى دفاع از قانون اساسى از همه وسايل، حتى نيروى سلاح، استفاده خواهد کرد. همه نمايندگان مونتانى چونان تن واحد از جا برخاستند و اين توسل به سلاح را تکرار کردند. در ١٢ ژوئن، مجلس درخواست اعلام جرم را رد کرد و جناح مونتانى مجلس را ترک گفت. دنباله رويدادها را همه ميدانند: در ١٣ ژوئن، بخشى از مونتانى اعلام کرد که بناپارت و وزرايش "غيرقانونى"اند؛ تظاهرات عناصر دمکرات گارد ملى، در کوچه و خيابان که چون سلاح با خود نداشتند، به محض برخورد با نيروهاى مسلح شانگارنيه متفرق شدند؛ و مانند اينها. گروهى از اعضاى مونتانى به خارجه پناه بردند، گروهى ديگر تسليم ديوان عالى بورژ شدند، و مجلس طى بخشنامه‌اى مقرر کرد که بقيه اعضاى مونتانى بايد مثل شاگرد مدرسه مطيع دستورهاى رئيس مجلس ملى باشند. (16) در پاريس دوباره حکومت نظامى اعلام شد و شاخه دمکرات گارد ملى را منحل کردند. بدين سان، نفوذ مونتانى در مجلس و در نيروى خرده‌بورژوازى در پاريس در هم شکسته شد.
در ليون، که حوادث ١٣ ژوئن موجب بروز يک قيام خونين کارگرى در آن شده بود، و پنج استان پيرامون آن حکومت نظامى اعلام شد و اين وضع تا امروز (17) همچنان ادامه دارد.
هنگامى که گروهى از پيشاهنگان مونتانى اعلاميه غيرقانونى بودنِ بناپارت و وزرايش را منتشر ميکردند، بخش اعظم اعضاى مونتانى گروه نامبرده را رها کرده و آن اعلاميه را امضا نکرده بودند. مطبوعات هم ميدان را خالى کردند؛ تنها دو روزنامه به خود جرأت دادند که پرونونسيامينتو (18)را منتشر کنند. خود خرده‌بورژواها هم (پشت سر نمايندگانشان نايستادند و) به آنها خيانت کردند، چون از گارد ملى خبرى نبود، و در جايى هم که اعضاى آن خودى نشان دادند، براى جلوگيرى از برپايى سنگرهاى خيابانى توسط مردم بود. نمايندگان خرده‌بورژوازى (در واقع) مردم را فريب داده بودند، زيرا (برخلاف لاف و گزافهاى آنها) سر و کله هيچ يک از متحدانى که مدعى بودند در ارتش دارند در هيچ جا پيدا نشد. سرانجام اينکه، حزب دمکرات به جاى آنکه از پرولتاريا مددى بگيرد، پرولتاريا را هم به ناتوانى‌هاى خود آلوده کرده بود، و همانطور که در اين گونه دلاورى‌هاى مشعشع دمکراتيکى معمول است دست آخر تنها دلخوشى که براى همگان باقى ماند اين بود که رهبران مردم را متهم کردند که فرار را بر قرار ترجيح داده‌اند و مردم نيز رهبران را که کلاه سرشان گذاشته‌اند.
به ندرت ديده شده است که اقدامى با هياهويى بيش از آنچه ورود قريب‌الوقوع مونتانى به مبارزه انتخاباتى با آن همراه بود به اطلاع همگان برسد، و کمتر اتفاق اتفاده است که وقوع رويدادى با اطمينانى بيشتر و خيلى پيش‌تر از آنکه خودِ آن رويداد اتفاق بيفتد بسان آنچه در مورد پيروزىِ اجتناب‌ناپذير دمکراسى شنيده ميشد پيشاپيش با بوق و کرنا به همگان اطلاع داده شود. الحق که دمکراتها خيلى به بوق و کرنا اعتقاد دارند. همان بوق و کرنايى که از شدت صدايش باروى اريحا (19)فروريخت. هر بار که اين گروه به يکى از خاکريزهاى استبداد در برابر خود ميرسند پا را در يک کفش ميکنند تا حتما معجزه کنند. مونتانى اگر ميخواست در مجلس به پيروزى برسد لازم نبود همه را به نبرد مسلحانه بخواند. و روزى هم که در مجلس دست بردن به سلاح را عنوان کرد، ديگر لازم نبود در کوچه و خيابان رفتار دمکراتيک مجلس را در پيش بگيرد. حتى اگر هدف مونتانى و طرفدارانش انجام يک تظاهرات مسالمت‌آميز بود، باز هم خيلى حماقت ميخواست که کسى پى نبَرَد که از اين تظاهرات با سرنيزه و تفنگ استقبال خواهد شد. و در صورتى هم که پيش‌بينىِ مبارزه‌اى حقيقى ميشد، بزمين گذاشتن سلاحهايى که بايستى در چنين مبارزه‌اى به کار برده ميشدند، براستى تماشايى بود. ولى موضوع اين است که توپ و تشرهاى انقلابى خرده‌بورژواها و نمايندگان دمکراتشان فقط براى اين است که حريف را بترسانند. و همين که همه‌شان پشت بديوار قرار گرفتند، وقتى که آلودگى‌شان به حدى رسيد که ديگر ناگزير ميبايست آن توپ و تشرها را عملى کنند، دودلى شان به حدى است که به درد همه چيز ميخورد جز به درد اينکه به فکر فراهم کردنِ وسائل لازم براى اجراى آن توپ و تشرها باشد، برعکس، از همان آغاز با ولع تمام در صدد اين است که ببيند شکست خود را چگونه ميشود توجيه کرد. پيش‌درآمد شروع قريب‌الوقوع نبرد که هياهوى آن گوش فلک را کر ميکرد درست در جايى که نبرد در واقع بايد شروع شود به زمزمه‌اى چنان ضعيف بدل ميشود که به گوش کسى نميرسد. بازيگران صحنه، ديگر مجذوب نقش خود نميشود.و بازى، مثل بادکنکى که سوزن به آن خورده باشد، به نحو اسف‌انگيزى فرو ميخوابد.
هيچ حزبى به اندازه حزب دمکرات در باب وسايل و امکاناتى که در اختيار دارد اغراق نميکند. هيچ کس به اندازه اينها اين قدر آسان دچار توهمات نيست. به صِرف اينکه بخشى از ارتشى‌ها به نفع مونتانى رأى داده بودند اين گروه نتيجه گرفته بود که ارتش به حمايت از وى قيام خواهد کرد. آن هم در چه موقعيتى؟ در موقعيتى که از نظر ارتشيان فقط به اين معنا بود که عده‌اى انقلابى، به حمايت از رمى‌ها، به مخالفت با سربازان فرانسوى برخاسته‌اند. از سوى ديگر، خاطرات ژوئن ١٨٤٨ هنوز آنچنان فراموش نشده بود که پرولتاريا کينه‌اى سرشار از گارد ملى به دل نداشته باشد، و بى اعتمادىِ رؤساى انجمنهاى سرى (20) نسبت به رهبران حزب دمکرات هم از بين رفته باشد. رفع اين اختلافات نيازمند اين بود که منافع مشترک مهمى در وسط باشد. زير پا گذاشتن يک بند مجرد از قانون اساسى در مقامى نبود که چنين منفعتى را براى همگان ايجاد کند. مگر نه اين بود که به اعتراف خود دمکراتها، قانون اساسى بارها پيش از آن زير پا گذاشته شده بود؟ مگر پُر وجهه‌ترين روزنامه‌ها به اين قانون به عنوان حاصل دسيسه‌بازى‌هاى عناصر ضد انقلابى نتاختند و آن را محکوم نکرده بودند؟ ولى اين حرفها که به گوش دمکرات فرو نميرود، او نماينده خرده‌بورژوازى است، يعنى نماينده يک طبقه ميانجى، که همه تضادهاى دو طبقه رويارو بايد در آن تعديل شود، و به همين دليل تصور ميکند که وجود شريفش مافوق هرگونه تخاصم طبقاتى است. دمکراتها قبول دارند که با طبقه‌اى ممتاز در برابر خود روبرو هستند، ولى ميگويند خودشان به علاوه بقيه ملت، همه جزوى از مردماند. و آنچه پيشنهاد ميکنند بيانگر حقوق مردم است؛ نفع آنها همانا نفع مردم است. بنابراين پيش از ورود به مبارزه نيازى به بررسى منافع و موقعيت‌هاى متفاوت طبقاتى ندارند. نيازى هم ندارند که در مورد مناسب بودن وسايل مبارزه وسواس زياده از حد نشان دهند. کافى است سربجنبانند تا مردم با همه منابع تمام نشدنىِ خود برخيزند و به جان ستمگران بيفتند. و اگر در عمل معلوم شد که نفع مورد نظرشان صَنّار نميارزيده، و نيرويشان در واقع عين بى‌نيرويى و ناتوانى بوده، تقصيرش به گردن سفسطه‌بازان جنايتکارى است که مردم يکپارچه را به گروههاى متخاصم با يکديگر تقسيم ميکنند، يا به گردن ارتش است که حماقت و نابينايى‌اش مانع از درک اين موضوع شده که هدفهاى پاک دمکراسى همانا هدفهاى خود او است، يا به علت آن است که در جريان اجراى برنامه اشتباه کوچکى پيش آمده است، و بالاخره براى آن است که دست تصادف، که قابل پيش‌بينى هم نبوده، باعث شده که اين دفعه بازى را ببازند. خلاصه اينکه، دمکرات آنچنان موجودى است که از شرم‌آورترين شکستها مثل زمانى که وارد مبارزه ميشد پاک و منزّه بيرون ميآيد، با اعتقادى تازه به اينکه بايد پيروز شد و آن هم نه از اين رو که وى و حزبش ميبايست از ديدگاه سابق خود دست بکشند، بلکه برعکس، از اين جهت که شرايط بايد براى پيروزى آماده گردد بنابراين مبادا فکر کنيم که مونتانى، پس از آنکه با نظامنامه جديد مجلس، اين چنين قلع و قمع گرديد، از پا درآمد و خوار شد، به آه و زارى افتاد. درست است که رهبران اين جناح بعد از ماجراى ١٣ ژوئن، از صحنه دور شدند اما همين ماجرا جايى براى استعدادهاى فروتر گشوده بود که از موقعيت جديد خويش خرسند بودند. از آن جايى که در ناتوانى آنان در مجلس ديگر ترديدى نميتوانست وجود داشته باشد، همين به آنان حق ميداد که جز ابراز خشم فيلسوفانه (21) و ايراد خطابه‌هاى پر آب و تاب، جنب و جوش ديگرى از خود نشان ندهند. هر قدر حزب نظم بيشتر وانمود ميکرد که در آنها به چشم آخرين نمايندگان رسمى انقلاب، مظهر مجسّم همه وحشتهاى هرج و مرج، مينگرد، به همان اندازه خود آنان، در واقع بى‌خاصيت‌تر و خاکسارتر ميشدند. با همه اينها، از ١٣ ژوئن که صحبت ميشد، به اين دلخوش بودند که حکيمانه سخن را بچرخانند و بگويند: اگر جرأت دارند به حق رأى عمومى دست بزنند! نشانشان خواهيم داد که چند مَرده حلاجيم! خواهيم ديد.
و اما آن دسته از اعضاى مونتانى که به خارج پناهنده شده بودند؛ درباره اين جماعت کافى است يادآورى کنيم که لودرو-رولن، به دليل آنکه شاهکار کرده و در عرض مدت کمتر از دو هفته موفق شده بود حزب نيرومندى را که خود رهبرش بود بنحو جبران‌ناپذيرى به خاک سياه بنشاند، فکر کرد بهترين آدم براى تشکيل يک حکومت فرانسوى در تبعيد [in partibus] است؛ و چهره وى در غربت، دور از محل حوادث، به موازات فروکش کردن انقلاب و کاهش عظمتهاى رسمى فرانسه‌اى که همگان ميشناختند روز به روز مقبول‌تر شد؛ چندان که توانست خود را به عنوان مدعى جمهوريخواهى براى (انتخابات) ١٨٥٢ معرفى کند، و از محل اقامت خويش هر از گاهى چند بخشنامه‌اى براى مردمان والاشى (22) و ديگر اقوام بفرستد که در آنها مستبدان اروپا را تهديد ميکرد که در مقابل اَعمال آنان، خود و متحدانش بيکار نخواهند نشست. با اين وصف آيا ميشود گفت پرودن کاملا اشتباه ميکرد که سر اين حضرات فرياد ميکشيد و ميگفت: "شما خالى‌بندهايى بيش نيستيد"!  (23)

در ١٣ ژوئن حزب نظم فقط مونتانى را در هم نشکسته بود، بلکه در ضمن موفق شده بود قانون اساسى را تابع تصميم‌هاى اکثريت مجلس قانونگذار کند. از نظر او جمهورى به شکل زير بود: بورژوازى حالا ديگر بر قالبهاى مجلس تسلط کامل دارد، تسلطى که بر خلاف دوره پادشاهى که با حق وتوى قوه اجرائى يا حق انحلال مجلس محدود بود محدوديتى هم ندارد. اين درست همان جمهورى پارلمانىِ مورد نظر تيير بود. ولى اگر چه بورژوازى، روز ١٣ ژوئن، قَدَرقدرتى‌اش را در درون مجلس تضمين کرد اما آيا با بيرون راندن موجّه‌ترين بخش مجلس، خود مجلس را در برابر قوى اجرائى و مردم، به نحو چاره ناپذيرى تضعيف نميکرد؟ بورژوازى با تسليم کردن بسيارى از نمايندگان مجلس بدون رعايت هيچگونه تشريفات قانونى به دادگاه، آيا مصونيت خود را از بين نميبُرد؟ نظامنامه تحقيرآميزى که براى اِعمال فشار بر مونتانى در مجلس تصويب شد هر قدر که هر يک از نمايندگان ملت را خوار و خفيف ميکرد مايه سربلندى و بالا بردن مقام رياست جمهورى بود. با دادن عنوان تحقيرآميز آنارشيگرى به شورش دفاع از قانون اساسى، و متهم کردن شورشيان به کوشش براى براندازى جامعه، بورژوازى در واقع کارى ميکرد که خود او هم در آينده از هر گونه فراخوان مردم به شورش براى دفاع از قانون اساسى در موارد تجاوز قوه اجرائى به قانون اساسى محروم ميگرديد. ريشخند تاريخ را بنگر که ژنرال اودينو، همان کسى که به فرمان بناپارت رم را بمباران کرد و به طور مستقيم عامل شورش طرفداران قانون اساسى در روز ١٣ ژوئن شده، در روز ٢ دسامبر ١٨٥١ از سوى حزب نظم با عجز و التماس، اما بيهوده، به عنوان ژنرال حامى قانون اساسى به مردم معرفى گرديد. و يکى ديگر از قهرمانان ١٣ ژوئن، بنام وييِرا، که به خاطر وحشيگرى‌هايش در حمله به دفاتر روزنامه‌هاى دمکرات در رأس گروهى از اوباش گارد ملى وابسته به اشرافيت مالى، از پشت کرسى خطابه مجلس مورد تحسين و تمجيد قرار گرفته بود، آرى همين ژنرال وييِراىِ محبوب بورژازى، شريک دسيسه‌هاى بناپارت از آب درآمد و حسابى کمک کرد که مجلس ملى، در آخرين لحظه حياتش، از هرگونه حمايتى از سوى گارد ملى محروم بماند.
١٣ ژوئن معناى ديگرى هم داشت. مونتانى سعى کرده بود اجازه اعلام جُرم عليه بناپارت را از مجلس بگيرد. بنابراين شکست مونتانى در اين زمينه، پيروزىِ مستقيم بناپارت، پيروزى شخصى او بر رقباى دمکراتش بود. حزب نظم حاضر بود جان فدا کند تا پيروزى را از آنِ خود کند. بناپارت کارى نداشت جز اينکه به انتظار بنشيند و پيروزى را بقاپد. همين کار را هم کرد. ١٤ ژوئن، مردم پاريس بيانيه‌اى را که به ديوارها چسبيده شده بود خواندند که در آن رئيس جمهور خطاب به مردم ميگفت بر خلاف ميل خويش و به رغم نيات باطنى‌اش، تحت تأثير حوادث اخير، ناچار گرديده از آرامش و انزواى خود دست بکشد و با آه و زارى از افتراهاى رقبايش - فضيلتى که تا آن لحظه همگان از آن غافل بودند - و با علم به اينکه تفاوتى ميان آرمان خودش و آرمان نظم و امنيت نميبيند به مردم اعلام بدارد که بهتر است نظم و امنيت را شخصا به دست بگيرد. در همان بيانيه در ضمن گفته ميشد که اگر چه مجلس ملى با لشگرکشى به رم بعدا موافقت کرد اما ابتکار اين عمل با شخص خود او، يعنى لوئى بناپارت بوده و حالا که سموئيلِ نبى را به واتيکان برگردانده ميتواند اميدوار باشد که شاه جديد، داوود، هم به زودى بر تخت سلطنت خود در تويلرى استقرار يابد. خلاصه لوئى بناپارت موفق شده بود کشيشان را هم با خود همراه کند .(24)
شورش ١٣ ژوئن، چنانکه ديديم از حد يک راهپيمايى مسالمت‌آميز در کوچه و خيابانها فراتر نرفته بود. بنابراين پيروز شدن بر چنين شورشى هيچ افتخار نظامى به حساب نميآمد. با اينهمه در اين دورانِ قهرمان نديده خالى از هرگونه رويداد با اهميت، حزب نظم توانست همين نبرد بدون خونريزى را به اوسترليتس (25) دوم تبديل کند. در مدح ارتش که مظهر نيرومندىِ نظم در برابر توده‌هاى مردمى که هرج و مرجشان عين ناتوانى بود جلوه داده ميشد، در کرسى‌هاى خطابه و جرايد داد سخن دادند و ژنرال شانگارنيه به لقب "باروى جامعه" مفتخر گرديد. اين بدآموزى را حتى خود شانگارنيه هم سرانجام باور کرد. با اين همه در خفا، برخى از يگانهاى ارتشى را که درباره آنها اطمينان صد در صد وجود نداشت بى سر و صدا از پاريس دور کردند، هنگهايى که در انتخابات به نفع دمکراتها رأى داده بودند از فر انسه تبعيد و روانه الجزيره شدند، و بعضى از ارتشى‌هايى که کله‌شان بوى قرمه سبزى ميداد به پادگانهايى که حالشان را جا ميآورد منتقل گرديدند. و سرانجام کارى کردند که ارتباط مطبوعات با سربازخانه‌ها و ارتباط سربازخانه‌ها با جامعه بورژوايى به کلى قطع شد.
اينجا ديگر به چرخشگاه قطعى در تاريخ گارد ملى فرانسه رسيده‌ايم. در ١٨٣٠، همين گارد ملى بود که تصميم گرفت سلطنت احياء شده را سرنگون کند. در طول پادشاهى لوئى فيليپ، هر شورشى که طى آن گارد ملى جانب قواى نظامى را گرفت سرکوب شد و به شکست انجاميد. در ايام فوريه ١٨٤٨ نير همين که گارد ملى در قبال شورشيان بى‌تفاوت ماند و تکليف وى نسبت به لوئى فيليپ هم معلوم نبود، لوئى فيليپ پى بُرد که بازى را باخته است. بدين سان اين اعتقاد اندک اندک ريشه گرفت که انقلاب بدون حمايت گارد ملى نميتواند پيروز شود و ارتش قادر به شکست دادن گارد ملى نيست. اين اعتقاد بيانگر باور خرافى ارتش نسبت به قَدَر قدرتىِ بورژوازى و نيروهاى مدنىِ آن بود. ايام ژوئن ١٨٤٨ که طى آنها تمامى گارد ملى در کنار نيروهاى ارتشى در سرکوب شورش شرکت کرد باعث تقويت اين اعتقاد خرافى شده بود. پس از دستيبابى بناپارت به قدرت، با يکى کردن فرماندهى گارد ملى و فرماندهى لشگر يک نظامى و گماشتن شانگارنيه به اين مقام، که عملى خلاف قانون اساسى بود، از نفوذ گارد ملى کاسته شد.
با قرار گرفتن فرماندهىِ گارد ملى در شمول وظايف معمولىِ فرماندهى عالى نيروهاى نيروهاى ارتشى، گارد ملى ديگر به زائده‌اى از ارتش تبديل شده بود. سرانجام هم در ١٣ ژوئن منحل شد، و انحلال آن نيز فقط به خاطر اين نبود که مرتب گروههايى از آن در سراسر فرانسه منحل ميشدند چندان که ديگر پاره‌هايى بيش از آن باقى نمانده بود. (ريشه مسأله در اين بود) که تظاهرات روز ١٣ ژوئن اساسا تظاهرات عناصر دمکرات گارد ملى بود. اين گروه در برابر ارتش با اسلحه ظاهر نشده بودند، با اونيفورم خاص خود ظاهر شده بودند. و راز قضيه هم درست در همين اونيفورم بود. ارتش به اين نتيجه رسيد که اين اونيفورم با بقيه اونيفورمها فرقى نبايد داشته باشد. افسون باطل شده بود. در ايام ژوئن ١٨٤٨ بورژوازى و خرده بورژوازى، در قالب گارد ملى، با ارتش بر ضد پرولتاريا متحد شده بودند. در ١٣ ژوئن ١٨٤٩ بورژوازى به ارتش دستور داد که افراد گارد ملى خرده‌بورژوا را پراکنده کند. در ٢ دسامبر ١٨٥١ گارد ملى بورژوا خود از صحنه بيرون ميرفت و بناپارت کارى نداشت جز اينکه بنشيند و ناظر اين امر باشد تا بعد فرمان انحلال آن را امضا کند. بدين سان بورژوازى آخرين سلاح خود را در مقابل ارتش در هم ميشکست، چرا که از اين لحظه به بعد خرده‌بورژوازى ديگر سرسپرده وى نبود بلکه در مقابلش قد عَلَم ميکرد، همچنانکه گراييده شدنش به سمت حکومت مطلق از همان آغاز بدين معنا بود که به طور کلى تمام وسائل دفاعى‌اش در مقابل استبداد را به دست خود در هم ميشکند.
در اين ميان حزب نظم فتح دوباره قدرت را که گويى در ١٨٤٨ فقط براى آن از دست رفته بود که در ١٨٤٩ آزاد از هر گونه مانع و رداعى، دوباره بدست آيد، با دشنام به جمهورى و قانون اساسى، و طعن و لعن به همه انقلابهاى گذشته، حال و آينده، از جمله انقلابهايى که به دست رهبران خودش صورت گرفته بود، و با قوانينى براى دهن‌بند زدن به مطبوعات و از بين بردن حق اجتماع و تأسيس انجمنها که برقرارىِ حکومت نظامى را به نهادى منظم و داراى پيوند ارگانيک با نظام تبديل ميکرد، جشن ميگرفت. سپس مجلس ملى برگزارى جلسات خود را از نيمه اوت تا نيمه اکتبر تعطيل کرد و کميسيونى دائمى براى (جانشينىِ خودش در) تمامى اين مدت به کار گماشت. در طول اين تعطيلات، "لژيتيميست"ها سرگرم توطئه در اِمس بودند، "اورلئانيست"ها همين کار را در "کلرمونت" انجام ميدادند. و بناپارت هم با مسافرتهاى شاهانه‌اش، و شوراهاى ايالتى با پيش کشيدن موضوع تجديد نظر در قانون اساسى. اتفاقاتى که در زمان تعطيل مجلس بطور مرتب پيش ميآيند و من فقط موقعى از آنها به تفصيل صحبت خواهم کرد که اهميتى در حد يک رويداد پيدا کنند. در اينجا فقط اين نکته را يادآورى کنيم که مجلس ملى، با کنار رفتن از صحنه براى مدتى اينچنين طولانى، در حالى که در رأس جمهورى جز شبح يک تن چهره ديگرى بچشم نميخورد، حتى اگر آن يک آدم مفلوکى چون لوئى بناپارت بود (که گمان هيچ حرکتى از وى نميرفت)، بى‌سياستى کرد، بخصوص که حزب نظم هم، در برابر حيرت مردم دچار تفرقه شد و به گروههاى سلطنت طلب تقسيم گرديد، و بدين سان سرگرم اختلافهاى داخلى خويش در باب چگونگىِ احياى سلطنت بود. هر بار که موقع تعطيلات مجلس فرا ميرسيد و همهمه سردرگم حضور مجلس خاموش ميشد، و اعضاى مجلس از هم جدا ميشدند تا هر کدام به انتخاب کنندگان خودشان در بين ملت بپيودند، همه بى‌ترديد اين احساس را داشتند که اين جمهورى براى تکميل قيافه خودش فقط يک چيز کم دارد؛‌ دائمى کردنِ تعطيلاتش و تغيير دادن شعار "آزادى، برابرى، برادرى" به شعار صريح "پياده نظام، سواره نظام، توپخانه!".

زيرنويس‌هاى فصل سوم
(1) در ترجمه فرانسوى بعد از سطور بالا يک بند آمده که در آن دوره زمانى فوق به سه مرحله اصلى تقسيم شده و مشخصات هر مرحله از نظر موضوع و زمان شرح داده شده است. ما به پيروى از متن آلمانى و ترجمه انگليسى اين بخش را در متن نياورديم، ولى براى آشنايى خواننده در اينجا ميآوريم:
"اين دوره خود به سه مرحله اصلى تقسيم ميشود: مبارزه دمکراسى و بورژوازى و شکست حزب خرده‌بورژوا يا دمکرات از ٢٩ مه تا ١٣ ژوئن ١٨٤٩؛ ديکتاتورى پارلمانى بورژوازى يعنى اورلئانيست‌ها و لژيتيميست‌هاى مؤتلف يا حزب نظم، که اوج آن به الغاء حق رأى عمومى انجاميد، از ١٣ ژوئن ١٨٤٩ تا ٣١ مه ١٨٥٠؛ مبارزه بورژوازى با بناپارت، واژگون شدن سلطه بورژوازى، سقوط جمهورى مبتنى بر قانون اساسى با جمهورى پارلمانى از ٣١ مه ١٨٥٠ تا ٢ دسامبر ١٨٥١".
 (2) در ١٦ آوريل ١٨٤٨ گروه کثيرى از کارگران ميخواستند طى يک راهپيمايى به "هتل دوويل" (مقر شهردارى) برسند و مجموعه‌اى ميهنى را که به حکومت موقت تعلق داشت به آنجا هديه کنند؛ گارد ملى از ترس اينکه تظاهرات به کودتايى بلانکيستى بر ضد حکومت موقت تبديل شود جلوى اين راهپيمايى را گرفت. (زيرنويس ترجمه انگليسى(
 Patres Conscripti = (3) آباء مشمول، لقب سناتورهاى رم. (زيرنويس ترجمه فارسى(
- پدران برگزيده، عنوان افتخارى سناتورها در روم باستان. (پورهرمزان(
(4) فروند Frond قيام گروهى از اشراف و شاهزادگان در دورانى که لوئى چهاردهم به سن بلوغ نرسيده بود و کاردينال مازارن، محبوب ملکه مادر، همه کاره بود (١٦٤٨ تا ١٦٥٣). اصلاح "فروند" اشاره‌اى است به سبکسرى اشرافيت. (يرنويس ترجمه انگليسى و فارسى)
- La Fronde  جنبش اپوزيسيون بورژواها و گروهى از اشراف فرانسه عليه سلطنت مطلقه در قرن هفدهم در دوران کودکى لوئى چهاردهم و فرمانروايى کاردينال مازارن Mazarin معشوق ملکه مادر آن دوتريش Anne d'Autriche. معناى مجازى آن: هر اپوزيسيونى که انگيزهاى شخصى و نارضايى فردى محرک آن باشد. (وضيح ترجمه فارسى پورهرمزان(
(5)  در ترجمه فرانسوى بجاى "روز قيامت"، "دوره فعلى" آمده است. (زيرنويس ترجمه فارسى)
- پايان عالم
Weltundergand، "آخرالزمان"، "کن فيکون شدن عالم" - منظور انقلاب است. (پ.ه)
(6)  شلميل Schlemihl - قهرمان "داستان عجيب پتر شلِميل" Die seltsame Adelbert von Geschichte Peter Schlemihl اثر آدلبرت فون شاميسو Adelbert von Chamisso نويسنده آلمانى است. پتر شلميل سايه خود را در قبال کيف جادويى پول ميفروخت. (توضيح ترجمه فارسى پورهرمزان(
- اشاره‌اى به قهرمان داستان ادالبر فن شاميسو، به نام اشلميله که سايه‌اش را براى يک کيف پول جادويى فروخته بود. (زيرنويس ترجمه فارسى پرهام(
 (7) کلاه فريقى - کلاهى مخروطى به رنگ قرمز که انقلابيون ١٧٨٩ فرانسه بر سر ميگذاشتند. بعدها اين کلاه در قرن نوزدهم نماد آزادى شد. (زيرنويس ترجمه فارسى پرهام)
کلاه فريقى Bonnet phrigien) مأخوذ از نام فريقيه با فريکيا که در قديم کشورى کشورى در مرکز آسياى صغير با ترکيه کنونى بود) - کلاه فريقى يکنوع شبکلاه مخروطى قرمز رنگى است که در دوران انقلاب بورژوايى ١٧٨٩ تا ١٧٩٤ بعلامت انقلابيگرى بر سر ميگذاشتند (توضيح ترجمه فارسى پورهرمزان)
(8)در ترجمه انگليسى، دنباله همين جمله چنين آمده است: "در حالى که مجلس قانونگذارى جلسه داشت". ما از متن آلمانى و ترجمه فرانسوى پيروى کرديم. (زيرنويس ترجمه فارسى)
 mauvaise queue  (9)اين عبارت به فرانسه آمده است و در انگليسى در زيرنويس به "انگلهاى مردد" ترجمه شده است. (زيرنويس ترجمه فارسى(
گل زنبق علامت سلطنتى و نشان پرچم فرانسه در دوره بوربن‌ها. (زيرنويس ترجمه فارسى(
(11) در ترجمه انگليسى immemorial به معناى ديرينه، آمده است. (زيرنويس ترجمه فارسى(
Tory (12) در جمع Tories) که بعدها محافظه کاران انگليس از آن بوجود آمدند. موضوع بهره مالکانه اشاره‌اى است به تأثير الغاء قانون غلات در ١٨٤٦ در انگليس بر ضد حزب تورى. اين حزب نام خود را به حزب حامى تغيير داد و تا سالها براى احياء دوباره قانون غلات مبارزه ميکرد و هدفش اين بود که بهره مالکانه را هر چه بيشتر بالا ببرد. (زيرنويس ترجمه فارسى)
(13) اِمس Ems محلى ييلاقى در نزديکى ويسبادن در آلمان. در اوت سال ١٨٤٩ کنفرانس لژيتيميست‌ها با شرکت شامبور در اينجا تشکيل شد. کنت دوشامبور (هانرى پنجم) از لژيتيميست‌هاى معروف در همين محل زندگى ميکرد؛ کلرمونت Claremont، قصرى نزديک لندن، که پس از فرار لوئى فيليپ از فرانسه مقر او بود. اِمس و کلرمونت مراکز دسائس سلطنت‌طلبان عليه يکديگر بودند. (زيرنويس ترجمه فارسى پورهرمزان)
(14) در متن انگليسى آمده است. (زيرنويس ترجمه فارسى(
 (15) محاصره رم از ٣ ژوئن ١٨٤٩ شروع شد و عمدتا محدود به بمباران شهر بود، که اواخر همان ماه پايان يافت. (زيرنويس ترجمه انگليسى(
 (16) نظامنامه جديدى براى مجلس تدوين و تصويت شد که در آن به رئيس مجلس اختيار داده شده بود هر نماينده‌اى که شئون مجلس را رعايت نکند از مجلس بيرون کند و هر نماينده‌اى که سه بار در مجلس اخطار ميگرفت نصف حقوق ماهانه‌اش را به عنوان جريمه بپردازد. اين نظامنامه تحت تأثير وقايع ١٣ ژوئن تصويب شد. (زيرنويس ترجمه انگليسى)
(17) مقصود بهار ١٨٥٢ است که مارکس سرگرم نگارش همين کتاب بود. (زيرنويس ترجمه فارسى)
 Pronunciamiento (18)واژه‌اى اسپانيولى است به معناى شورش دار و دسته نظامى بر ضد حکومت، که در فرانسه "کودتا" گفته ميشود. متن مارکس در اين قسمت پيچيدگى دارد: متن آلمانى و ترجمه فرانسوى به صورتى است که در فوق ميآوريم. اما ترجمه انگليسى\ ميگويد "بخود جرأت دادند که آن را منتشر کنند". معلوم نيست که منظور از "آن" چيست. از سوى ديگر منظور از "پرونونسيامينتو" هم دقيقا معلوم نيست و شايد مارکس ميخواهد بگويد اعلاميه بخشى از اعضاى پيشرو "مونتانى" چون حکومت را غير قانونى اعلام کرده بود در حکم نوعى قيام بر ضد حکومت بود. (زيرنويس ترجمه فارسى)
 (19)اريحا (اريخا، اريحه، به عبرى جريکو Jéricho) - نام يکى از شهرهاى قديم فلسطين واقع در ٢٣ کيلومترى اورشليم (بيت‌المقدس)، در يکى از مصب‌هاى رود اردن. نخستين شهرى که بنى‌اسرائيل هنگام ورود به "ارض موعود" (کنعان) به آن رسيد. اين شهر با ديوارهاى بلند محصور بود. بموجب نصوص تورات سپاهيان يهود هفت روز اين شهر را محاصره کردند و روز هفتم در بوق و کردنا دميدند و همه با هم غريو برآوردند. از شدت بانگ کرنا و غريو سپاهيان، "ديوارهاى اريخا فروريخت". (زيرنويس ترجمه فارسى پورهرمزان)
(20)  منظور مارکس از انجمنهاى سِرّى در اينجا آن انجمنهاى انقلابى که پيش از انقلاب فوريه وجود داشتند نيست. بلکه منظور بيشتر بازماندگان آنهاست که ديگر بصورت علنى فعاليت ميکردند، مثل "باشگاه‌هاى جمهوريخواه" که انقلابيونى چون بلانکى، باربس و امثالهم از فوريه ١٨٤٨ بوجود آورده بودند. (زيرنويس ترجمه انگليسى(
 (21) خشم فيلسوفانه، در متن آلمانى و ترجمه‌هاى انگليسى و فرانسوى "خشم اخلاقى" آمده است. (زيرنويس ترجمه فارسى(
)22 Valachie ( يکى از اميرنشين‌هاى قديم کنار دانوب که تا سال ١٩١٨ با مولداوى کشور رومانى را تشکيل ميدادند. (زيرنويس ترجمه فارسى پورهرمزان(
 (23) "شما لاف‌زنانى بيش نيستيد!" - جمله‌اى است برگرفته از مقاله ٢٠ ژوئيه ١٨٥٠ پرودون. )زيرنويس ترجمه انگليسى(
 (24)در روايات توراتى سموئيل نبى سلطنت داوود را تبرک کرده بود. (زيرنويس ترجمه فارسى(
* شايع بود که لوئى بناپارت اميدوار است تاج سلطنت فرانسه را از دست پاپ، پيوس نهم، بگيرد، در عوض به استقرار مجدد قدرت پاپ کمک کند. (زيرنويس ترجمه انگليسى(
* داوود پادشاه نيمه افسانه‌اى بى‌اسرائيل است (تاريخ حيات: اواخر قرن ١١ تا قريب سال ٩٥٠ قبل از ميلاد ذکر شده است). داوود نخست سپاهى بود و سپس دختر شائول پادشاه اسرائيل را بزنى گرفت ولى پس از مدتى در مظان خيانت قرار گرفت و به بيابانهاى جنوب فلسطين گريخت. داوود پس از کشته شدن شائول، پادشاه يهود اعلام شد و قبايل اسرائيل را متحد کرد و سپس سرزمين کنعان و اورشليم را بتصرف خود درآورد. داوود پادشاه مستبدى بود که براى نخستين بار اتباع خود را واداشت در برابرش بخاک افتند. بموجب قصص انجيل، داوود در نبرد با غولى بنام جالوت پيروز شد، بدينسان که در حاليکه قدش به زانوى غول هم نميرسيد، سنگى به پيشانى جالوت پرتاب کرد و او را از پا در آورد. روايت مذهبى يهودى و عيسوى داوود را پارساى آرامى جلوه ميدهند که عبادت خدا را با صوتى جلى بجا ميآورده است. در روايات اسلامى داوود را پيغمبر ميدانند. تأليف زبور يا مزامير (Psaume - کتاب معروف سرودهاى مذهبى) بموجب روايات يهودى و مسيحى به داوود نسبت داده ميشود و حال آنکه هيچ مدرک تاريخى براى اثبات آن وجود ندارد. (توضيح ترجمه فارسى پورهرمزان(
 (25)اوسترليتس Austerlitz - نبرد معروف ناپلئون که در آن ناپلئون بر ضد قواى متحد پروس و روس، در ٢ دسامبر ١٨٠٥ به پيروزى بزرگى بر ارتشهاى روسيه و اتريش رسيد. (زيرنويس ترجمه انگليسى). اين شهر اکنون اسلاواکف ناميده ميشود و در چک(اسلوواکى) واقع است. (پورهرمزان( Slavkov u Brna (Austerlitz)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر